آفتابی درآمد از در و بام
گشت روشن سرای جان به تمام
جان ما جام بود و جانان می
جان ما باده گشت و جانان جام
نور خورشید عشق بر دل تافت
محو شد سایه و نماند ظلام
ساقی عشق ساغری می داد
مست گشتیم از آن مدام مدام
مایی ما چو از میان برخاست
اویی اوست جزو و کل و السلام
چون ازل با ابد یکی گردید
مهر و مه شد یکی چه شام و چه بام
دل به دلبر سپرده می گوید
سید امروز با خواص و عوام
اول ما چو آخر ما شد
سر پنهان که بود پیدا شد
دور پرگار چون به هم پیوست
نقطه در دایره هویدا شد
هر که برخاست از خودی او گشت
و آنکه با ما نشست از ما شد
آن حبابی که بود از این دریا
عاقبت باز عین دریا شد
مژدگانی که مه پدید آمد
ابر مایی ز پیش ما وا شد
گر محمد نهان شد از دیده
نعمت الله آشکارا شد
به زبانی فصیح خواهد گفت
هر که چون ما به عشق گویا شد
ای ندیده جمال او به کمال
چند باشی اسیر ظل و خیال
جز خیالش خیال هر دو جهان
بود ای جان من خیال محال
رو در آئینه دلم بنمود
عین خود دیده ام مثال جمال
نه بصورت ولیکن از معنی
بنگر آن چهره خوشی به کمال
چون همه اوست در حقیقت حال
کی بود نزد ما فراق و وصال
یک مثالم به لوح دل بنویس
تا بدانی که اوست عین مثال
مست میخانه قدم گشتم
فارغم از خمار قال و مقال
حالیا حال را غنیمت دان
تا شود روشن از نتیجه حال