" rel="stylesheet"/> "> ">

رباعی ها - قسمت اول

مطلوب خود از خود طلب ای طالب ما
خود را بشناس و یک زمانی به خودآ
گر عاشق صادقی یکی را دو مگو
کافر باشی اگر که گویی دو خدا
ای آنکه طلب کار خدایی به خودآ
از خود بطلب کز تو خدا نیست جدا
اول به خودآ چون به خودآیی به خدا
اقرار بیاری به خدایی خدا
درویش عزیز پادشا شد به خدا
وارسته ز فقر و ز غنا شد به خدا
گویی که کجا رفت از اینجا که برفت
آمد ز خدا و با خدا شد به خدا
علمی که ترا پاک کند از من و ما
ماء القدسش نام کند مرد خدا
خواهی که حدث پاک شود از تو تمام
برخیز و بشو جامه هستی و بیا
در جام جهان نما نظر کن همه را
آنگه ز وجود خود خبر کن همه را
گفتی که خیال غیر باشد در دل
لطفی کن و از خانه بدر کن همه را
دادند جهانی دل و هم دست به ما
برخاست ز غیر هر که بنشست به ما
ما بحر محیطیم و محبان چو حباب
پیوسته بود کسی که پیوست به ما
از آتش عشق صنم سرکش ما
افتاد مدام آتشی در کش ما
پروانه پر سوخته داند ما را
تو سوخته نه ای چه دانی این آتش ما
دریاب تو این قول حکیمانه ما
آنگه بخرام سوی میخانه ما
زین پس من و رندی و خرابات مغان
رندانه شنو گفته مستانه ما
ماهی در آب و ماکیان در صحرا
هر یک به تنعمی گرفته مأوا
دیدیم سمندری در آتش خوش وقت
ببینیم نعیم مرغ در روی هوا
بنواخت مرا لطف الهی به خدا
هر درد که بود از کرم کرد دوا
تشریف خلافت او به سید بخشید
او را بشناس و یکزمانی به خودآ
چشمت همه نرگس است و نرگس همه خواب
لعلت همه آتش است و آتش همه آب
رویت همه لاله است و لاله همه رنگ
زلفت همه سنبل است و سنبل همه تاب
عالم چو سراب است و نماید سر آب
نقشی و خیالی است که ببینند به خواب
در بحر محیط چشم ما را بنگر
کان آب حیات را نموده به حساب
از زحمت پا اگر بنالم چه عجب
وز جور و جفا اگر بنالم چه عجب
در حضرت پادشاه عالم به تمام
از دست شما اگر بنالم چه عجب
از خود بگذر نور خدا را بطلب
در بحر درآ و عین ما را بطلب
سلطان سراپرده توحید بجو
از دردی درد دل دوا را بطلب
خوش آینه ای است مظهر ذات و صفات
در وی غیری کجا نماید هیهات
هر ساغر می که ساقیم می بخشد
جامی است جهان نما پر از آب حیات
در آینه گرچه می نماید غیرت
غیر تو ز آئینه زداید غیرت
در خانه دل که خلوت حضرت تست
غیرت نگذارد که در آید غیرت
از عالم کفر تا به دین یک نفس است
وز منزل شک تا به یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوار مدار
کاین حاصل عمر ما همین یک نفس است
بر شاخ درخت دین حق چار به است
وان چار به لطیف پر بار به است
آن به که در اول است ازین چار به است
وان به که بر آخر است ازین چار به است
این علم بدیع ما بیانی دگر است
وین جوهر علم ما ز کانی دگر است
ذوقی ندهد حکایت مخموران
سرمستان را قول و زبانی دگر است
گر یار غنا دهد غنا دوستتر است
ور فقر دهد فقر مرا دوستتر است
گر منع عطا کند من آن می خواهم
ور زانکه عطا دهد عطا دوستتر است
دل همچو کبوتر است و شاهد باز است
تا ظن نبری که شیخ شاهد باز است
در شاهد اگر به چشم معنی نگری
بر تو در حق ز روی شاهد باز است
مخموری و میکده نجویی حیف است
با ما سخن ذوق نگویی حیف است
میخانه عاشقان سبیل است به ما
تو در طلب و جام و سبویی حیف است
او بر دل ما همه دری بگشاده است
در گوشه دل گنج خوشی بنهاده است
در بندگیش ز عالم آزاد شدیم
مقبول غلامی که چنین آزاده است
یاری که دلش ز حال ما با خبر است
او را با ما همیشه حالی دگر است
ما تشنه لبیم بر لب بحر محیط
وین طرفه لب بحر ز ما تشنه تر است
مائیم چنین تشنه و دریا با ماست
اندر همه قطره ای محیطی پیداست
عشق آمد و بنشست به تخت دل ما
چون او بنشست عقل از آنجا برخاست
صحبت با غیر اگرچه از بهر خداست
چون غیر بود در آن میان عین خطاست
بگذر تو ز غیر و باش همصحبت او
ور صحبت غیر بایدت عین خطاست
تا بر سر ما سایه شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر درگه ماست
گلزار بهشت و حور خاک ره ماست
زیرا که برون کون منزلگه ماست
دریای محیط جرعه ساغر ماست
عالم به تمام گوشه کشور ماست
ما از سر زلف خویش سودا زده ایم
خوش سودایی که دائما در سر ماست
در دیده ما نقش خیالش پیداست
نوری است که روشنائی دیده ماست
در هر چه نظر کند خدا را بیند
روشنتر ازین دیده دگر دیده کراست
میخانه عشق او سرای دل ماست
وان دردی درد دل دوای دل ماست
عالم به تمام جمله اسمای اله
پیدا شده است از برای دل ماست
گفتم جنت گفت که بستان شماست
گفتم دوزخ گفت که زندان شماست
گفتم که سراپرده سلطان دو کون
گفتا که بجو در دل ویران شماست
رب الارباب رب این مربوب است
در حضرت احباب همه محبوب است
در صورت و معنیش نظر کن به تمام
تا دریابی که طالب و مطلوب است
گم کردن و یافتن همه گردن تست
گر باطل و گر حق همه پروردن تست
گویی صنم گم شده را یافته ام
این یافتن تو عین گم کردن تست
آئینه حضرت الهی دل تست
گنجینه گنج پادشاهی دل تست
دل بحر محیط است و در او در یتیم
در صدفی چنین که خواهی دل تست
گنجینه گنج پادشاهی دل تست
وان مظهر الطاف الهی دل تست
مجموعه مجموع کمالات وجود
از دل بطلب که هر چه خواهی دل تست
در گلشن ما ناله بلبل چه خوش است
نوشیدن می به موسم گل چه خوش است
گویی که خوش است طاعت از بهر خدا
می نوش و ببین که خوردن مل چه خوش است
دیدم رندی که سید رندان است
از هر دو جهان گذشته و رند آن است
او گنج بقاست گر چه در کنج فناست
پیداست به ما وز دو جهان پنهان است
باران عنایتش به ما باران است
باران چو نباردش به ما بار آن است
گویی که منم یار تو ای سید من
آری آری وظیفه یاران است
آن عین که عین جمله اعیان است
عینی است که آن حقیقت انسان است
در آینه دیده ما بتوان دید
اما چه کنم ز چشم تو پنهان است
تخت دل من مسخر شاه من است
شاهی به کمال شاه دلخواه من است
او سید من باشد و من بنده او
این سید و بنده نعمت الله من است
این هشت حروف نام آن شاه من است
آن شاه که او مظهر الله من است
مجموع دویست و سی و یک بشمارش
تا دریابی که نام دلخواه من است
این هفت فلک ستاده از آه من است
عرش و ملک و ستاره همراه من است
این من نه منم جمله از او می گویم
این گفته من همه ز الله من است
میخانه تمام وقف یاران من است
هر رند که هست جان و جانان من است
فرمان بر ساقی خراباتم از آن
ساقی خرابات به فرمان من است
درد دل بیقرار درمان من است
وین دردی درد دایما آن من است
کفر سر زلف او که جانم به فداش
کفرش خوانند و نور ایمان من است
درد تو ندیم دل شیدای من است
ورد تو نهان و آشکارای من است
خود بر خود عاشقی و فارغ ز همه
زینسان که تویی پیش کجا جای من است
نقشی به خیال بسته کاین علم من است
وان لذت او درین زبان و دهن است
عقل ار چه بسی رفت درین راه ولی
یوسف نشناخت عارف پیرهن است
واصل به خودم عین وصالم این است
بر حال خودم همیشه حالم این است
در آینه ذات مثالی دارم
تمثال جمال بی مثالم این است
عشق است که جان عاشقان زنده از اوست
نوری است که آفتاب تابنده از اوست
هر چیز که در غیب و شهادت یابی
موجود بود ز عشق و پاینده از اوست
در دیده ما هر دو جهان آینه ای است
جانان چو نماینده و جان آینه ای است
عینی است که باطنا نماینده بود
هر چند که ظاهرا نهان آینه ای است
ای دل بطریق عاشقی راه یکی است
در کشور عشق بنده و شاه یکی است
تا ترک دو رنگی نکنی در ره عشق
واقف نشوی که نعمت الله یکی است
صبح و سحر و بلبل و گلزار یکی است
معشوقه و عشق و عاشق و یار یکی است
هر چند درون خانه را می نگرم
خود دایره و نقطه و پرگار یکی است
در مذهب ما محب و محبوب یکی است
رغبت چه بود راغب و مرغوب یکی است
گویند مرا که عین او را بطلب
چه جای طلب طالب و مطلوب یکی است
ناخورده شراب مستیش چندان نیست
وان مستی او ستوده مستان نیست
مستی که نه از می بود او مخمور است
دستش بگذار کو از این دستان نیست
گر کشته شوم به تیغ عشقت غم نیست
ور در هوست مرده شوم ماتم نیست
گر جامه خلق برکشند از سر من
تشریف خدایی خدایم کم نیست
طاعت ز سر جهل بجز وسوسه نیست
احکام وصول و ذوق در مدرسه نیست
عارف نشوی به منطق و هندسه تو
برهان و دلیل عشق در هندسه نیست
دریاب و بیا که نازکانه سخنی است
دانستن این سخن سزای چو منی است
در صورت و معنیش نظر کن به تمام
تا دریابی که یوسف و پیرهنی است
ذات و صفت و فعل همه آن وی است
بود همه خلق به فرمان وی است
جمعیت عالم و پریشانی او
در مرتبه جمع پریشان وی است
عالم بر رندان به مثل جام می است
ساقی و حریف و جام می جمله وی است
دریا و حباب و موج آب است بر ما
خود جام و حباب خالی از آب کی است
مردود بود کسی که مردود وی است
مقبول بود کسی که مودود وی است
بی جود وجود او وجودی نبود
هر بود که هست بودی از بود وی است
توحید تو پیش ما همه شرک توئیست
اثبات یگانگی همه عین دوئیست
از وحدت و اتحاد بگذر که احد
ایمن ز منی باشد و فارغ ز توئیست
ناخورده شراب ذوق می نتوان یافت
آن ذوق و بیانی ز بیان نتوان یافت
این لذت عاشقی که ما یافته ایم
از سفره و لوت عاقلان نتوان یافت
عشق آمد و عقل رخت بر بست و برفت
آن عهد که بسته بود بشکست و برفت
چون دید که پادشه درآمد سرمست
بیچاره غلام رخت بربست و برفت
بی درد طریق حیدری نتوان رفت
بی کفر ره قلندری نتوان رفت
بی رنج فنا گنج بقا نتوان یافت
در حضرت ما به سرسری نتوان رفت
ذاتی که به نزد ما نه فرد است و نه جفت
دری است که آن در به سخن نتوان سفت
چه جای من و تو که شناسیم او را
معلوم خود و عالم خود نتوان گفت
یاری که چو ما غرقه دریا گردد
از ما باشد به سوی مأوا گردد
مستانه به گرد نقطه ای چون پرگار
در دور درآید او و با ما گردد
رندی که ز هر دو کون یکتا گردد
درکتم عدم واله و شیدا گردد
سر در قدم ساقی سرمست نهد
بی زحمت پا به گرد ما واگردد
یاری که چو ما لطف الهی دارد
در هر دو جهان هر چه تو خواهی دارد
هر چند گدای حضرت سلطان است
از دولت عشق پادشاهی دارد
دل میل به صحبت نگاری دارد
با ساقی مستی سر و کاری دارد
چون بلبل مست در چمن می گردد
گویا که هوای گلعذاری دارد
بر خاک درش هر که مقامی دارد
در هر دو جهان جاه تمامی دارد
یاری که بود به عشق او بدنامی
بدنام مگو که نیک نامی دارد
عشق آمد و شمع خود به پروانه سپرد
رندی بگرفت و خوش به میخانه سپرد
روزی گویند نعمت الله امروز
مستانه برفت و جان به جانانه سپرد
صد جان به فدای دلبران خواهم کرد
هر چیز که گفته دلبر آن خواهم کرد
عارف گوید که می به رندان می بخش
فرمانبر اویم و چنان خواهم کرد
در مجلس ما به ترک می نتوان کرد
با عقل بیان عشق وی نتوان کرد
چون اوست حقیقت وجود همه چیز
ادراک وجود هیچ شیی نتوان کرد
هر آینه ای که از نظر می گذرد
تمثال جمال او نظر می نگرد
تمثال خیالی است ولیکن ذاتش
در آینه تمثال به ما می شمرد
سازنده اگر چه ساز نیکو سازد
اما بی ساز ساز چون بنوازد
من آینه ام که می نمایم او را
او خالق من که او مرا می سازد
دل دوش دم از لطف الهی می زد
در ملک قدم خیمه شاهی می زد
بی زحمت آب و گل دل زنده دلم
مستانه دم از نامتناهی می زد
بیماری اگر کنی دوا به باشد
ور تو به از این شدی ترا به باشد
گر خار نشانیم برش گل نبود
ور به کاریم کار ما به باشد
گر قطره نماند آب باقی باشد
ور کوزه شکست بحر ساقی باشد
عطار بصورت از خراستان گر رفت
آمد عوضش شیخ عراقی باشد
در ملک تو گر خواجه عراقی باشد
شک نیست که مال شاه باقی باشد
گر می خواهی که رندکان جمع شوند
باید که یکی همیشه ساقی باشد
دانستن علم دین شریعت باشد
چون در عمل آوری طریقت باشد
گر علم و عمل جمع کنی با اخلاص
از بهر رضای حق حقیقت باشد
در هر آنی به ما عطایی بخشد
شاهی جهان به هر گدایی بخشد
گنجی که نهایتش خدا می داند
سلطان به کرم به بینوایی بخشد
ای دل بر او به پای جان باید شد
در خلوت او ز خود نهان باید شد
در بحر محیط حال حل باید بود
آسوده ز قال این و آن باید شد
تا داروی دردم سبب درمان شد
پستیم بلندی شد و کفر ایمان شد
جان و دل و تن هر سه حجابم بودند
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
ای عقل برو که خلق خلاقی شد
عشق آمد و راه زهد در باقی شد
میخانه چو گرم گشت و رندان کامل
سلطان خرابات به خود ساقی شد
عالم همه پر ز نور سبحانی شد
در سطوت ذات او همه فانی شد
یاری که عنایت الهی دریافت
در هر دو جهان عالم ربانی شد
از جود وجود عشق لاشی شی شد
وز آب حیات نیز جانها حی شد
گویند وفات یافته سید حاشا
باقی به بقای اوست فانی کی شد
یاری که به ذوق این سخن را خواند
معنی کلام عارفان را داند
آئینه اگر چه می نماید تمثال
در ذات نماینده اثر نتواند
گر زانکه گدا نماند آن سلطان ماند
ور کفر نماند نزد ما ایمان ماند
این خواجه به نزد ما همین است، همان
هر چیز که این نماند باقی آن ماند
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند
یک نور تجلی توأم کرد چنان
کز نیک و بد و بیش و کمم هیچ نماند
یک عالم از آب و گل به پرداخته اند
خود را به میان آن در انداخته اند
خود می گویند و باز خود می شنوند
از ما و شما بهانه ای ساخته اند
در پای تو سروران سر انداخته اند
وز عشق تو خان و مان برانداخته اند
رندانه به عشق چشم سرمست خوشت
خود را به خرابات در انداخته اند
از آتش عشقی شمعی افروخته اند
پروانه جان عاشقان سوخته اند
در مجمر سینه عود دل می سوزد
آتش بازی به عاشق آموخته اند
ملک و ملکوت با هم آمیخته اند
نقد جبروت بر سرش ریخته اند
کردند طلسمی به جمال و به کمال
آنگه به در گنج خود آویخته اند
خاک در میخانه مگر بیخته اند
کاین گرد و غبار را برانگیخته اند
یا ماه رخان خطه ماهانند
کز زلف عبیر در جهان ریخته اند
گر علم به تعلیم الهی یابند
گنجینه و گنج پادشاهی یابند
طالب علمان علم چنین گر خوانند
انعام خدا لایتناهی دانند
هرچند که ظالمان همه جمع شوند
امید که یک ز یکدگر برنخورند
سال اسد و ماه اسد شیر خدا
از بیشه برون آید و گرگان بدرند
درویش گدا مرتبه خان چه کند
می می نوشد مدام اونان چه کند
یاری که محب حضرت جانان است
ای جان عزیز من بگو جان چه کند
رند آن باشد که میل هستی نکند
وز خویش گذشته خودپرستی نکند
در کوی خرابات مغان رندانه
می نوش کند مدام و مستی نکند
بی اسم کسی درک مسما نکند
نام ار نبود تمیز اشیا نکند
عقل ار چه مصفا و مزکا باشد
ادراک اله جز به اسما نکند
نقشی و خیالی است که عالم خوانند
معنی سخن محققان می دانند
وین طرفه که در حقیقت آن نقش و خیال
حقند ولی خیال را می مانند
توحید عوام عاقلان می دانند
توحید خواص عارفان می دانند
توحید و موحد و موحد دریاب
خوش توحیدی موحدان می دانند
درد دل خسته دردمندان دانند
نه خوش نفسان خیره حیران دانند
از سر قلندری تو گر محرومی
سری است در آن شیوه که مستان دانند
یاری که چنان است خلیلش خوانند
چون مظهر اسماست جمیلش خوانند
یاری که بود جمیل مانند خلیل
شاید که جهانیان جلیلش خوانند
این نقش خیال عالمش می خوانند
جانی دارد که آدمش می خوانند
روحی است که روح اولش می گویند
چون اوست تمام خاتمش می خوانند
آب است که در شیشه شرابش خوانند
با گل چو قرین شود گلابش خوانند
از قید گل و مل چو مجرد گردد
اهل بصر و بصیرت آبش خوانند
رندان ز وجود وز عدم دم نزنند
وز ملک حدوث وز قدم دم نزنند
باشند مدام همدم جام شراب
می می نوشند و دمبدم دم نزنند
هر باده که از حضرت الله دهند
بی منت ساقی به سحرگاه دهند
خواهی که کمال معرفت دریابی
از خود بگذر تا بخودت راه دهند
گر دیده دیگری خیالش بیند
در دیده ما نور جمالش بیند
هر آینه ای که چشم ما می نگرد
تمثال جمال بی مثالش بیند
ما شاه جهانیم گدائی چه بود
واصل به خدائیم جدایی چه بود
یاری که در آئینه ما در نگرد
بیند که تجلی خدایی چه بود
هر دل که به ذوق سرمدی خواهد بود
در دایره محمدی خواهد بود
آن یار که مذهب حسینی دارد
او طالب سر احمدی خواهد بود
ای دوست حجاب ما ز ما خواهد بود
وین مایی ما حجاب ما خواهد بود
چون مائی ما ز ما برافتد به یقین
بی مایی ما همه خدا خواهد بود
تا با تو توئی بود دویی خواهد بود
ای یار دویی هم ز توئی خواهد بود
چون تو ز دوئی و وز تویی وارستی
در ملک یکی کجا دوئی خواهد بود
تا هستی ما به ما عیان خواهد بود
آن هستی او ز ما نهان خواهد بود
گر ذات نماید همه فانی گردیم
مائیم چنین و او چنان خواهد بود
در بحر محیط هر که او غرق بود
فارغ ز وجود غرب وز شرق بود
آنکس که نشسته بر لب دریایی
تا غرقه بحر ما بسی فرق بود
داند عالم اگر نکو اهل بود
کان علم که بی عمل بود سهل بود
علمی که عمل طلب کند از عالم
گر زانکه عمل نمی کند جهل بود
بی او ما را ظهور یارا نبود
بی آینه تمثال هویدا نبود
پیوسته چو صورت و تجلی به هم اند
بی بودن ما ظهور او را نبود
بی بلبل و گل رونق بستان نبود
بی جام و شراب ذوق مستان نبود
گر نائی و نی به هم نسازند دمی
آواز نی و رقص حریفان نبود
ممکن به خودش بود وجودی نبود
بی جود وجود هیچ بودی نبود
گر زانکه نه او گوش و زبانی بخشد
از خود ما را گفت و شنودی نبود
تقوی که در او اسم الهی نبود
یا متقیش خبر ز شاهی نبود
تقوای چنان از خللی خالی نیست
شاید که کسی به آن مباهی نبود
آن یار فقیر این و آنش نبود
سرمایه سود و هم زیانش نبود
در کتم عدم مست خراب افتاده
او را خبر از نام و نشانش نبود
وجدان تو با وجود چندان نبود
وین غنچه وجدان تو خندان نبود
آن نقش خیالی که تو بینی در خواب
جز خواب و خیال نقشبندان نبود