بر تخت ولایت آن ولی شاه بود
خورشید محمد و علی ماه بود
نوری که از این هر دو نصیبی دارد
می دان به یقین که نعمت الله بود
با حکمت ما نصیر طوسی چه بود
با خرقه ما کتان روسی چه بود
گویی که به عقل می توان رفت این راه
با دین محمدی مجوسی چه بود
عینی که ظهور کرد اعیان بنمود
گنجی که ز حق بود به پنهان بنمود
جانانه در آئینه جان کرد نظر
از ساده دلی آینه جانان بنمود
آن لطف نگر که حق به موسی بنمود
در صورت نار نور معنی بنمود
آئینه اعیان چه وجود از وی یافت
هر حسن که بود آن تجلی بنمود
تا قدرت حق دری به عیسی بگشود
و آن ذات مطهرش به مردم بنمود
بگذشت هزار و هفتصد و چل به تمام
شاید که بسی سال دگر خواهد بود
آن روز که کار وصل را ساز آید
این مرغ ازین قفس به پرواز آید
از شه چو صفیر ارجعی روح شنید
پرواز کنان به دست شه باز آید
چون یوسف باد در چمن می آید
بوئی ز زلیخا به یمن می آید
یعقوب دلم نعره زنان می گوید
فریاد که بوی پیرهن می آید
انسان خوشی محققی پیش آید
صد دل به دمی ز دلبران برباید
او نور دو چشم نعمت الله بود
حق بیند و حق به مردمان بنماید
هستی یکی است آنکه هستی شاید
این هستی تو به هیچ کاری ناید
رو نیست شو از هستی خود همچون ما
کز هستی تو هیچ دری نگشاید
آب است که جان ما ازو آساید
وز دیدن او نور بصر افزاید
هر سو که روان شود حیاتی بخشد
هر نقش که او را به دمی برباید
فقری که ازو غنای مطلق آید
گر زانکه به جان طلب کنی می شاید
من فقر همی جویم و آن خواجه غنا
از خواجه و من فقر و فنا می زاید
عینی به ظهور عینها بنماید
در هر عینی عین به ما بنماید
وز جام جهان نما نماید به کمال
در وی نظر کن که ترا بنماید
هر آینه ای که در نظر می آید
آن نور دو چشم ما به ما بنماید
هر چند که آینه نماید او را
او آینه را به حسن خود آراید
یک نقطه به ذات خود هویدا گردید
زان نقطه به دم دو نقطه پیدا گردید
زین هر سه یکی الف پدیدار آمد
وین طرفه که در دو کون یکتا گردید
لطفش به کرم شهد و شهودم بخشید
وز جود وجودم خود وجودم بخشید
هر چیز که او دهد همه خیر بود
خیری به تمام کرد و بودم بخشید
دلدار مرا کشت حیاتم بخشید
وز زحمت این جهان نجاتم بخشید
خرمای خبیصی چو ز دستم بربود
اما به عوض شاخ نباتم بخشید
محبوب جمال خود به آدم بخشید
سر حرمش به یار محرم بخشید
هر نقد که در خزانه عالم بود
سلطان به کرم بجزو عالم بخشید
بودش به کمال خویش بودم بخشید
لطفش به کرم شهد شهودم بخشید
او طالب من که ظاهرش گردانم
من طالب او که تا وجودم بخشید
بلبل مست است بوی گل می بوید
دل داده به ما و دلبرش می جوید
این قول خوشی که تو ز سید شنوی
بشنو بشنو که او ازو می گوید
بلبل سخن از زبان گل می گوید
مست است و حدیث جام مل می گوید
دریاب رموز نعمت الله که او
جزو است ولی سخن ز کل می گوید
ای یار بیار جام و کامی بردار
کامی ز لب جام مدامی بردار
کاهل منشین و عاشقانه برخیز
در راه درآ و چست گامی بردار
بگذر ز تجمل و تکبر بگذار
رو کهنه بپوش و با قناعت بسرآر
جایی که بود تجمل ذاتی او
زین نوع تجمل به چه کار آید یار
در هر دانه درخت برگی و بهار
با میوه بسیار توان دید ای یار
آنگاه در آن درخت و آن میوه نگر
در هر دانه ببین درختی پربار
برخیز و خوشی وز سر عالم بگذر
وین جام به جم گذار وز جم بگذر
در کتم عدم بیا و با ما بنشین
وز بود وجود خویشتن هم بگذر
فرزند عزیز قرة العین پدر
بی ما به هوای خود برد عمر بسر
مشغول به دیگران و یاران محروم
نه میل پدر دارد و نه مهر پسر
میخانه ذوق در گشادیم دگر
لب بر لب جام می نهادیم دگر
در کوی خرابات مغان رندانه
سرمست به خاک ره فتادیم دگر
ما توبه به جام می شکستیم دگر
با ساقی خویش عهد بستیم دگر
رندانه حریف نعمت الله خودیم
در کوی خرابات نشستیم دگر
عمری به خیال تو گذاریم دگر
جان را به هوای تو سپاریم دگر
بازآ که به جان و دل همه مشتاقیم
بی تو نفسی صبر نداریم دگر
توحید دگر باشد و الحاد دگر
خر بنده دگر باشد و آزاد دگر
تو عمر به باد می دهی ای ملحد
دریاب و مده عمر تو برباد دگر
مجنون پریشان توام دستم گیر
خود میدانی آن توام دستم گیر
هر بی سر و پای دست گیری دارد
من بی سر و سامان توام دستم گیر
با ریش سفید میر رعناست هنوز
واندر طلب دلبر زیباست هنوز
با ریش سفید و چشمهای سیهش
اندر سر او مایه سوداست هنوز
بنشین بنشین وز همه عالم برخیز
عالم چه بود ز بود عالم برخیز
در کتم عدم بیا و با ما بنشین
از بود وجود خویشتن هم برخیز
ممکن ز وجود هستیی دارد و بس
نقشی به خیال خویش می آرد و بس
بلبل ز گلش نسیم بو می یابد
یعنی رخ خود به خار می خارد و بس
ما عاشق و رندیم ز طامات مپرس
از ما بجز از حال خرابات مپرس
از زاهد هشیار کرامات طلب
مستیم و ز ما کشف و کرامات مپرس
بشاش و لطیف و با تبسم می باش
چون قطب مدام در ترنم می باش
جام می ذوق نعمت الله بنوش
جاوید به ذوق در تنعم می باش
این جام و شراب جسم و جان دریابش
وان غیب و شهادت جهان دریابش
در هر چه نظر کنی نکو می بینش
در صورت و معنی این و آن دریابش
کو دل که بداند نفسی اسرارش
کو گوش که بشنود ز من گفتارش
معشوق جمال می نماید شب و روز
کو گوش که بشنود ز من گفتارش
مخلوق خدا همه نکو میدارش
تعظیم همه برای او میدارش
هر آینه ای که در نظر می آری
آن آینه را تو روبرو میدارش
ترسان ترسان همی روم بر اثرش
پرسان پرسان ز خلق عالم خبرش
آسان آسان اگر نیابم وصلش
بوسان بوسان لب من و خاک درش
گفتم که دلم گفت که ویران کنمش
گفتم عقلم گفت که حیران کنمش
گفتم جانم گفت که در حضرت من
جانی چه بود تا سخن از جان کنمش
مجموع حروف یک الف می خوانش
یا اصل الف به نقطه ای می دانش
نی نی چو یکی نقطه بود اصل حروف
یک نقطه بگو معانی قرآنش
رندانه بیا جام می صاف بنوش
ور درد بود نوش کن از غیر بپوش
می نوش می و چونکه شدی مست خراب
در کوی مغانت بکشند دوش به دوش
در کنج فنا گنج بقا می جویش
جاوید بقایی ز فنا می جویش
آن در یتیمی که همه می جویند
در بحر درآ و عین ما می جویش
خوش علم شریفی است نکو می جویش
این علم وی است رو از او می جویش
آن زلف نگار ما به دست آر چنان
سودازدگان موبه مو می جویش
بردار نقاب و می نگر آن رویش
دانی که نقاب چیست یعنی مویش
مویی ز سر زلف نگارم بکف آر
وانگه بنشین و خوش خوشی می بویش
معنی تنزل ار بداند حافظ
تنزیل به عشق دل بخواند حافظ
او کرد نزول و ما ترقی کردیم
تحقیق چنین کجا تواند حافظ
مفعول بسی فعل یکی فاعل یک
ماراست یقین اگر ترا باشد شک
بردار حجاب تا نمانی به حجاب
دریاب نصیحتی که گفتم نیکک
معشوق یکی عشق یکی عاشق یک
این هر سه یکی و در یکی نبود شک
یک ذات و صفات صد هزارش می دان
یک صد باشد به اعتباری صد یک
از دولت عشق عقل گشته پامال
مستقبل و ماضیم همه آمده حال
نه دی و نه فردا و نه صبح است و نه شام
ایمن شده عمرم ز مه و هفته و سال
در جام جهان نما نظر کن به جمال
تا نقش خیال او نماید به کمال
هر آینه ای که در نظر می آری
تمثال جمالش بنماید به مثال
در ملک یگانگی دویی را چه محل
با حضرت او من و تویی را چه محل
آنجا که کلام شاه ترکستان است
هندو و حدیث هندویی را چه محل
بنشین به در خلوت دل ای کامل
مگذار که غیر او درآید در دل
زیرا که اگر غیر درآید به وثاق
آسان تو دشوار شود حل مشکل
ما جمله حروف عالیاتیم مدام
پنهان ز همه به غیب ذاتیم مدام
هر چند کتاب عالمی بنوشتیم
پوشیده ز لوح کایناتیم مدام
ترکیب بدن که چار حرف است مدام
زان چار حروف نعمت الله شده نام
چون حرف ز یاد نعمت الله برفت
الله ظهور کرد والله و سلام
در عالم عشق منزلی ساخته ام
سرمایه و سود جمله در باخته ام
من با تو بگویم که چه بشناخته ام
بشناخته ام چنانکه بشناخته ام
من در ره عشق جان و دل باخته ام
سر بر سر کوی دوست انداخته ام
خود را بخود و خدای خود را به خدا
بشناخته ام چنانکه بشناخته ام
تا مرکب عشق در میان تاخته ام
سر از سر دوش نفس انداخته ام
تا عارف خلوت دل معروفم
بشناخته ام چنانکه بشناخته ام
شهبازم و شاه باز بشناخته ام
در عالم عاشقی سر انداخته ام
گویی که شناختی بگویم با تو
بشناخته ام چنانکه بشناخته ام
تا تیغ به عشق از نیام آخته ام
پا و سر و دست عقل انداخته ام
بی زحمت آب و گل من این معنی را
بشناخته ام چنانکه بشناخته ام
تا خانه دل خلوت او ساخته ام
غیر از نظر خویش بینداخته ام
چون هرچه نظر می کنم او می بینم
بشناخته ام چنانکه بشناخته ام
در مجلس انس همدمی یافته ام
در پرده عشق محرمی یافته ام
عالم چه کنم که از دو عالم بهتر
در سینه خویش عالمی یافته ام
روبند به روی همچو مه بسته بتم
در پرده خوشی نشسته پیوسته بتم
این بت شاه است و عالمی بنده او
برخاسته در خدمت و بنشسته بتم
دل در سر زلف دلستانش بستم
وز نرگس چشم پرخمارش مستم
من نیست شدم ز هستی خود رستم
از هستی اوست هستیم گر هستم
حمام شدم به گوشه ای بنشستم
با خدمت دلاک بس پیوستم
دستم بگرفت و بر سر بام نشاند
فی الجمله چه گویم که به مویی رستم
رفتم به خرابات و خراب افتادم
توبه بشکستم به شراب افتادم
راهی بردم به چشمه آب حیات
تشته بودم روان در آب افتادم
بر خاک درش مست و خراب افتادم
هم سایه او در آفتاب افتادم
گفتم که منم که نور او می نگرم
کشتی بشکست و من در آب افتادم
تا با غم عشق او هم آواز شدم
صد بار ز باده بر عدم باز شدم
زانسوی عدم نیز بسی پیمودم
رازی بودم کنون همه راز شدم
با شمع رخش دمی چو دمساز شدم
پروانه مستمند جانباز شدم
آن روز که این قفس به باید پرداخت
چون شهبازی به دست شه باز شدم
جان و دل خود فدای جانان کردم
گفتم که مگر محرم جانان گردم
اما دیدم که گرچه کردم خاکش
هرگز نبرد باد به گردش گردم
در کوی خرابات بسی کوشیدم
تا جمله شراب میکده نوشیدم
تا رهبر رندان جهانی باشم
رندانه قبای عاشقی پوشیدم
در کوی خرابات حضوری دارم
سرمستم و از عشق سروری دارم
با من بنشین که نیک روشن گردی
کز نور خدا تمام نوری دارم
گویی که توکل و رضایی دارم
تسلیم و ریاضت و صفایی دارم
این جمله از آن تو مبارک بادت
من در دو جهان یکی خدایی دارم
هر آینه ای که آید اندر نظرم
تمثال جمال روی او می نگرم
در جام جهان نما نگاهی کردم
مجموع کمال در یکی می شمرم
تا جان دارم به می خوری می کوشم
در کوی مغان مدام می می نوشم
صد صومعه را به نیم حبه نخرم
من دیر مغان به این بها نفروشم
تا جان باشد به می خوری می کوشم
خوش آب حیاتی است روان می نوشم
مویی ز سر زلف بتی یافته ام
زنار کنم به عالمی نفروشم
گفتم چه کنم گفت که میگو چه کنم
گفتم جویم گفت که میجو چه کنم
گفتا میرو چنانکه من میکارم
گفتم آری اگر نرویم چه کنم
تا صورت او در آینه می بینم
معنی همه هر آینه می بینم
آئینه دل به چشم جان می نگرم
وین طرفه که او در آینه می بینم
هرگه که دل از خلق جدا می بینم
احوال وجود با نوا می بینم
و آن لحظه که بیخود نفسی بنشینم
عالم همه سر به سر خدا می بینم
در خلوت دل یار نهان می بینم
پیداست به علم او روان می بینم
از دیده کور روشنائی مطلب
عینی است عیان و من عیان می بینم
گر صوفی صفه صفا را بینم
ور عاشق رند بینوا را بینم
گر خود نگرم وگر شما را بینم
در هرچه نظر کنم خدا را بینم
در ذات همه جلال او می بینم
در حسن همه جمال او می بینم
بینم همه کاینات در عین کمال
این نیز هم از کمال او می بینم
این درد همیشه من دوا می بینم
در قهر و جفا لطف و وفا می بینم
در صحن زمین به زیر نه سقف فلک
در هرچه نظر کنم خدا می بینم
زان باده نخورده ام که هشیار شوم
آن مست نیم که باز بیدار شوم
یک جام تجلی بلای تو بسم
تا از عدم و وجود بیزار شوم
ملک و ملکوت و جسم و جانند بهم
وین سید و بنده شه نشانند بهم
جامی ز حباب است و پر از آب حیات
نیکو نظری کن که چو آنند بهم
پای چپ و راست دردمندند بهم
وین هر دو عزیز مستمندند بهم
بنگر که چگونه باشد ای یار عزیز
حال دو شکسته را که بندند بهم
این اسم غنی و اول و آخر هم
محض نسب است ای برادر فافهم
قدوس و سلام و غیر نسبی میدان
این قسم تو اسم ذات میدان فاعلم
سمع و بصر و لسان و دست و پایم
چون او باشد به لطف او برپایم
از جود وجود او وجودی دارم
جاوید به آن وجود او می پایم
شاها نظری کن که فقیران توایم
گر نیک و بدیم هر چه هست آن توایم
فرمان تو را کمر به جان می بندیم
زیرا که همه بنده فرمان توایم
تا آتش عشق او برافروخته ایم
عود دل خود بر آتشش سوخته ایم
دل سوخته ایم و کار آتشبازی
آموخته ایم و نیک آموخته ایم
ما سوخته ایم و بارها سوخته ایم
وین خرقه پاره بارها سوخته ایم
هر شعله کز آتش زنه عشق جهد
در ما گیرد از آنکه ما سوخته ایم
از دردی درد ما دوا یافته ایم
در کنج فنا گنج بقا یافته ایم
چیزی که جهانیان به جان می طلبند
ما یافته ایم و نیک وا یافته ایم
تا ما نظر از اهل نظر یافته ایم
از سر وجود خود خبر یافته ایم
ما در یتیم را به دست آوردیم
دریای محیط پر گهر یافته ایم
در کنج فنا گنج بقا یافته ایم
در ملک عدم وجود را یافته ایم
خود را به خدا شناختیم ای عارف
آنگاه خدا را به خدا یافته ایم
ما یافته ایم آنچه ما یافته ایم
گم کرده خود را به خدا یافته ایم
گنجی که نیافت هر کسی در عالم
ما یافته ایم و نیک وا یافته ایم
در دور قمر چو ماه پیدا شده ایم
وز نور ظهور نیک بینا شده ایم
ما موج و حباب و قطره بودیم ولی
جمع آمده ایم و جمله دریا شده ایم
گرچه زخمی رسیده است بر پایم
من بی سروپا به خدمتت می آیم
در راه تو از سر قدمی می سازم
پایی چه بود که تا بپایی آیم
انگشت زنان بر در جانان رفتیم
پیدا بودیم و باز پنهان رفتیم
گویی که برفت نعمت الله ز جهان
رفتیم ولی به نور ایمان رفتیم
در کوی مغان مست و خراب افتادیم
توبه بشکسته در شراب افتادیم
سر بر در میخانه نهادیم دگر
رندانه به ذوق بی حجاب افتادیم
در کوی خرابات خراب افتادیم
رندانه به ذوق در شراب افتادیم
در بحر محیط کشتیی می راندیم
کشتی بشکست و ما در آب افتادیم
ماننده گرد گرد مأوا گردیم
تا خاک در خانه او واگردیم
چون آب روان روی به دریا داریم
دریا بودیم و باز دریا گردیم
در کتم عدم سریر شاهی داریم
وان مملکت نامتناهی داریم
عالم همه داریم ولیکن چه کنیم
چون گنج معارف الهی داریم
ما درویشیم و پادشاهی بخشیم
ملکی از ماه تا به ماهی بخشیم
عالم چه بود که در زمان بخشش
مجموع خزائن الهی بخشیم
یک جو غم ایام نداریم خوشیم
گر چاشت رسد شام نداریم خوشیم
چون پخته به ما می رسد از عالم غیب
یک جو طمع خام نداریم خوشیم
جوهر آب است و گوهرش در یتیم
دریاب بیان ما که سری است عظیم
موج است و حباب نزد ما هر دو یکی است
بگذر ز دویی یک مسازش به دو نیم
در کتم عدم قلندر چالاکیم
در ملک وجود مالک افلاکیم
در کوی فنا جام بقا می نوشیم
در مجلس عشق ساقی لولاکیم
ما محرم راز حضرت سلطانیم
احوال درون و هم برون می دانیم
منشی قضا هرچه نویسد مجمل
بر لوح قدر مفصلش می خوانیم
توحید به توحید نکو می دانیم
خود را به خدا و او به او می دانیم
خود را و ترا به او شناسیم ای عقل
تا ظن نبری که او به تو می دانیم
والله به خدا که ما خدا می دانیم
اسرار گدا و پادشا می دانیم
سرپوش فکنده اند بر روی طبق
سری است در این طبق که ما می دانیم
ما عادت خود بهانه جویی نکنیم
جز راست روی و نیکخوئی نکنیم
آنها که به جای ما بدیها کردند
گر دست دهد بجز نکویی نکنیم
عمری است که زنده به حیات اویم
پوشیده به تشریف صفات اویم
از روی وجود چون نکو می نگرم
پیشم بنشین که عین ذات اویم
او جمع همه همه تفاصیل وییم
زان لحظه پی جمع و تفاصیل نییم
گه در جامیم و گاه در خم شراب
اما همه جا حقیقتا عین مییم
هم جام جهان نمای عالم مائیم
هم آینه روشن آدم مائیم
گر یک نفسی از دم ما زنده شوی
می دان به یقین کاین دم و آن دم مائیم
آن صورت الطاف الهی مائیم
هم جامه و جامه دار شاهی مائیم
ما محرم راز حضرت سلطانیم
داننده اسرار کماهی مائیم
از لوح وجود بخوان تو حافظ قرآن
وز لوح قدر باز بگیرش فرقان
در مکتب عقل و نفس کلیه را
هم مجمل و هم مفصل از هر دو بخوان
ماییم ز خود وجود پرداختگان
و آتش به وجود خود در انداختگان
پیش رخ چون شمع تو شبهای دراز
پروانه صفت وجود خود باختگان
آن شاه که آن قسیم نار است و جنان
در ملت و ملک صاحب سیف و سنان
ملک دو جهان به جملگی آن وی است
این را به سنان گرفت و آن را به سه نان
ای خواجه به جامه کسان ناز مکن
بی حسن و کرشمه ناز آغاز مکن
چون نیست ترا قماش بزازی هیچ
اندر سر بازار دکان باز مکن
در هر نفسی کسب کمالی می کن
بر لوح دلت نقش خیالی می کن
بر چشمه چشم ما نظر می فرما
اما طلب آب زلالی می کن
گفتم شاهم گفت که از دولت من
گفتم ماهم گفت که از طلعت من
گفتم خواهم که پادشاهی گردم
گفتا گردی ولیکن از خدمت من