در ازل زنده کرد او دل ما
دیده زنده دلی ما آنجا
تا ابد زنده ایم چون ز ازل
زندگی یافتیم ما به خدا
نور خورشید می دهد ما را
درد جاوید می دهد ما را
هر بلائی که او به ما بخشید
ملک جمشید می دهد ما را
از صفات خود اگر یابی فنا
حضرت باقی ترا بخشد بقا
جز صفات او نیابی در نظر
گر ببینی نور چشم ما به ما
به نور غیب روشن شد دل ما
منور شد بنورش منزل ما
تجلی کرد بر ما حضرت او
چه خوش لطفی که آمد حاصل ما
هر نفس آئینه ای از غیب بنماید به ما
گر نظر داری ببین آئینه گیتی نما
این چنین علم شریفی می کنم تعلیم تو
ذوق اگر خواهی قدم نه سوی درویشان ما
قلعه دل خوشتر است از قلعه این شهر ما
لشکر همت بباید تا بگیرد ملک ها
قلعه دل گر بگیری جاودان ایمن شوی
همت ما این چنین فرمان دهد بر پادشا
الهی انت غفارالخطایا
غفور الذنب ستارالخفایا
کسانی کز درت برتافتند رو
کدامین در طلب کردند آیا
سر محبوب خود مکن پیدا
گر چه پیداست در همه اشیا
راز حق را بپوش از همه خلق
این نصیحت قبول کن از ما
دعانی من الکرمان ثم دعانیا
فان هواها مولع بهوانیا
ولا تذکرنی ماء ماهان انه
بماهان بی فی الجسم ماکان هانیا
همه مستهلکند موج و حباب
نظری کن به چشم ما در آب
عین آبیم و آب می جوئیم
عین ما را به عین ما دریاب
صاد و نقطه به همدگر دریاب
معنی ضاد ای پسر دریاب
معنی نازکش بیان کردیم
گر تو دریافتی دگر دریاب
دره بیضا ز بحر ما طلب
آنچنان گوهر ازین دریا طلب
عین ما جویی به عین ما بجو
طالب و مطلوب را از ما طلب
این بهشت از آشنای او طلب
جنت المأوا برای او طلب
زاهدانه گر همی جوئی بهشت
بشنو از بهر رضای او طلب
دردمندانه طبیبی می طلب
زان شفاخانه نصیبی می طلب
درد دردش نوش می کن همچو ما
خوش دوایی از حبیبی می طلب
هر بلائی که باشد از محبوب
آن بلا خود مرا بود مطلوب
در بلا صبر کن که تا باشی
مبتلای بلاش چون ایوب
هست الله اسم حضرت ذات
مع قطع نظر ز هر آیات
باز باشد به اعتبار دگر
اسم آن ذات با جمیع صفات
ذات احدیت است این ذات
بی اسم و صفت کجاست آیات
گفتم او را به شرط لاشیی
یعنی مطلق ازین حکایات
گفتم که عبارتی ز وحدت
گویم به طریق استعارت
چون آتش عشق او برافروخت
هم عقل بسوخت و هم عبارت
دلیل ما بخدا حضرت خداوند است
مراد ما ز همه خدمت خداوند است
به هر چه می نگر عین نعمت الله است
ببین که نعمت ما نعمت خداوند است
خانقاه نعمت الله را صفائی دیگر است
خوش سرآبی و خوش بستان سرائی دیگر است
از سر اخلاص نان بی ریای او بخور
زانکه خوان نعمت الله را نوائی دیگر است
از تجلی ذوق اگر داری خوش است
اینچنین ذوق ار به دست آری خوش است
ذوق یاران از تجلی خوش بود
حال سرمستان به می خواری خوش است
یوسف گل پیرهن سلطان ماست
این چنین خوش گلستانی آن ماست
لاجرم هر بلبلی کآید به باغ
او همی نالد که او جانان ماست
با محیط عشق او دریا بر ما شبنم است
چشمه آبی چه باشد هفت دریا شبنم است
عارفی دریادلی کو دم ز دریا می زند
هست دریای خوشی اما از آنجا شبنم است
جام و می را گرد و می گوئی رواست
ور یکی خوانی بخوان کان قول ماست
از حباب و موج و دریا آب جو
غیر آبی در نظر دیگر کجاست
دل تو بارگاه الله است
خلوت خاص نعمت الله است
دل مرنجان و دل به دست آور
گر دلت زین حکایت آگاه است
هر چیز که آن متاع دنیاست
بیگانه زماست بشنو این راست
گر گندم دهر کاه گردد
بر ما به جوی چو یار با ماست
ای آنکه جزو لایتجزی دهان تست
طولی که هیچ عرض ندارد میان تست
کردی به نطق نقطه موهوم را دو نیم
پس مبطل کلام حکیمان بیان تست
ساقی ما به ذوق سرمست است
با حریفان مدام بنشستست
می برد دست از همه عالم
زانکه دستان او از آن دست است
جنت نفس دوزخ جان است
ترک دوزخ بگو بهشت آن است
آبش آتش نماید آتش آب
دوزخش در بهشت پنهان است
همه عالم تن است و او جان است
شاه شروان و میر اوجان است
جام گیتی نماش می خوانند
به حقیقت بدان که این آن است
بدانکه حضرت اعلی نمی توان دانست
ز ذات او بجز اسما نمی توان دانست
هر آنچه ممکن دانستن است دانستیم
ولی حقیقت او را نمی توان دانست
این ظلمت و نور جسم و جان است
وین هر دو حجاب عارفان است
گر کشف شود غطای اینها
ما را به خدا یقین همان است
اگر چنانچه بزرگی به شکل حیوان است
شتر میان بزرگان هم از بزرگان است
درین مقام بزرگی به قدر و قیمت نیست
قبول حضرت حق هر که شد بزرگ آن است
نزد ما خلت خلیل این است
بخشش حضرت جمیل این است
حق تعالی خلیل خواند او را
تو خلیلش بگو دلیل این است
انسان کامل است که مجلی ذات اوست
مجموعه ای که جامع ذات و صفات اوست
او چشمه حیات و همه زنده اند ازو
او حی جاودان به بقای حیات اوست
دل تو خلوت محبت اوست
جانت آئینه دار طلعت اوست
آینه پاک دار و دل خالی
که نظرگاه خاص حضرت اوست
دل آینه دار حضرت اوست
دل بنده خاص خدمت اوست
دل مظهر حضرت الهی است
دل منزل نزل نعمت اوست
زبان و دل و جان به فرمان اوست
به اسمای ذاتی ثناخوان اوست
چو تعظیم مطلق بجا آوری
مقید در آن ضمن هم آن اوست
به همه صورتی مصور اوست
به همه نورها منور اوست
بنده حضرت خداوند است
پادشاه تمام کشور اوست
همه عالم جمال حضرت اوست
او جمیل و جمال دارد دوست
هم محب خود اوست و هم محبوب
عشق و معشوق و عاشق نیکوست
جام می از بهر می داریم دوست
این و آن از عشق وی داریم دوست
دوست را در آینه بینیم ما
آینه بی دوست کی داریم دوست
در حقیقت فاعل افعال اوست
جمله افعال از آن وجهی نکوست
لطف او در این و آن ساری بود
هست ما را بس امید از لطف دوست
حکم و عدل نام آن شاه است
باطنا شمس و ظاهرا ماه است
رند مست است و زاهد هشیار
سید بندگان درگاه است
نقش عالم جز خیال یار نیست
جز خیال عشق او اظهار نیست
گر یکی بینی و گر خود صدهزار
در حقیقت جز یکی اشمار نیست
عشق را جز عشق لایق هست نیست
غیر او معشوق و عاشق هست نیست
عقل اگر گوید که غیر عشق هست
نزد ما این قول صادق هست نیست
همه نیکند و هیچ خود بد نیست
آنکه نیکو نباشد او خود نیست
جز یکی نیست در همه عالم
صد مگو ای عزیز من صد نیست
دل منزل نزل پادشاهی است
دل آینه جمال شاهی است
در آینه تمام اشیا
سری بنما به ما کماهی است
رمضان آمد و روان بگذشت
جان ما بود در زمان بگذشت
شب قدری به ما عطا فرمود
آن معانی از این بیان بگذشت
حال هم با همدگر خواهیم گفت
گوهر اسرار را خواهیم سفت
دست با او در کمر خواهیم کرد
پای همت بر جهان خواهیم کفت
عین ما این سخن چو با ما گفت
قطره را جمع کرد و دریا گفت
سخن از عقل ما نمی گوئیم
سخن از عقل پور سینا گفت
اعیان که نمودند به وجهی چه توان گفت
موجود ز جودند به وجهی چه توان گفت
غیرند در آن وجه که غیرند نباشند
گر عین وجودند به وجهی چه توان گفت
عشق اگر در جان نباشد جان چه باشد هیچ هیچ
ور نباشد درد او درمان چه باشد هیچ هیچ
با وجود حضرت سلطان ماکرمان خوش است
بی حضور خدمتش کرمان چه باشد هیچ هیچ
عمر بی او اگر گذاری هیچ
غیر او هر چه دوست داری هیچ
در پی دیگری اگر گردی
به عدم می روی چه آری هیچ
روح او جان جمله ارواح
تن او اصل جمله اشباح
خانه روشن به نور مصباح است
روشن از نور او بود مصباح
خشت عقل از قالبش بیرون فتاد
خانه عاقل نگر تا چون فتاد
عقل مخمور آمد و لیلی گرفت
وانکه لیلی بود با مجنون فتاد
هر چه خواهی به قدر استعداد
حضرت آن کریم خواهد داد
این عطایش به ما بود دایم
خواه در مصر و خواه در بغداد
هر که او بر خاک این درگه فتاد
روی خود در جنت المأوا نهاد
گر درآمد از در ما عارفی
حق تعالی خوش دری بر وی گشاد
مطلوب خود است و طالب خود
چه جای خیال نیک یا بد
موجود غرض بگو کدام است
غیری او را چگونه یابد
صوفی باصفا وفا دارد
لاجرم از وفا صفا دارد
امر آسان بود تصوف او
گر درین ره امام ما دارد
هر که او با یزید یاری کرد
هر چه کرد او خلاف یاری کرد
هر که گوید یزید بود عزیز
شک ندارم به خویش خواری کرد
آتش غیرتش برافروزد
غیر خود را به یک نفس سوزد
لیس فی الدار غیره دیار
این سخن را به ما بیاموزد
هر که او از خدای ما ترسد
از من و تو بگو کجا ترسد
ترسم از ذات اوست تا دانی
دلم از دیگری کجا ترسد
عقل علمش به ذات او نرسد
ور تو گویی رسد نگو نرسد
صوفی باصفا وفا دارد
حاصلش غیر گفتگو نرسد
ماضی و مستقبلت گر حال شد
دی و فردا سربسر پامال شد
عمر صدساله به نزد ما دمی است
ای که گوئی عمر تو صد سال شد
ابر خوش دامنی به ما افشاند
بر سر کوه برف را بنشاند
آفتابی بتافت و برف گداخت
آنچنان برف ژرف هیچ نماند
عاقلی کی به عاشقان ماند
آن سر کل کجا نهان ماند
هندویی کی بود چو ترک خوشی
این چنین کی به آن چنان ماند
عاقلان گرچه بسی در سفته اند
در همه بابی سخنها گفته اند
در سراشان همچنان خاشاک هست
تا نپنداری که خانه رفته اند
مرغ زیرک بین که یاهو می زند
روز و شب با او و کوکو می زند
ذهن تیرانداز ما بر هر نشان
می شکافد مو و بر مو می زند
عقل نفی ما سوی الله می کند
عشق ما اثبات الله می کند
لا والا هر دو را در هم شکن
کاین نصیحت نعمت الله می کند
صبری کنیم تا ستم او چه می کند
با این دل شکسته غم او چه می کند
هر کس علاج درد دلی می کنند و ما
دم درکشیده تا ستم او چه می کند
ظاهر و باطن ار چه ضدانند
عارفان هر دو را یکی دانند
این دو اسم اند و ذات هر دو یکی
به صفت آن یکی دو گردانند
نور او را به نور او بیند
هر چه بیند همه نکو بیند
هم از او گوید و از او شنود
نه چواحول یکی به دو بیند
خلق و حق را به همدگر بیند
آفتاب است و در قمر بیند
نور حق را به نور حق نگرد
نور خود را به نور خود بیند
نتواند که گوشه بگزیند
یا به کنج خراب بنشیند
چه کند خلوتی چو در همه شیی
نور محبوب خویش می بیند
همه عالم زحضرتش موجود
اینچنین بوده است و خواهد بود
هر چه خواهی چو ما ازو می خواه
تا بیابی ز حضرتش مقصود
بسط او از بسط آن سلطان بود
در میان اهل دل چون جان بود
از نسیم لطف او گلزار ما
همچو غنچه دایما خندان بود
هر بلا کز حضرتش ما را بود
آن بلا نبود که آن آلا بود
هر بلا کاید از او نبود بلا
خوش بلائی از چنان بالا بود
کون جامع جامع اسما بود
عین اول عین جد ما بود
گوهر در یتیم از ما بجو
زانکه عین ما ازین دریا بود
سر علم قدر عظیم بود
خوش بزرگی که او علیم بود
حکم حاکم به قدر استعداد
بود ار حاکم حکیم بود
مشهد آل مشهد روضه رضوان بود
اینچنین خوش مشهدی در خطه ماهان بود
نعمت الله را زیارت کن که تا یابی مراد
زانکه قبرش قبله حاجات انس و جان بود
ناظر و منظور آنجا کی بود
بود و هم نابود آنجا کی بود
هفت دریا غرقه اند در بحر او
بلکه اسم و رسم و دریا کی بود
یک هویت اول و آخر بود
آن حقیقت باطن و ظاهر بود
ظاهر و باطن یکی گوید مدام
در هویت هر که او ناظر بود
جمله آئینه یک حدید بود
خواه عتیق است و خواه جدید بود
آینه روشن است نزدیک آی
کور ازین رمز ما بعید بود
نفس ناقص بخیل خواهد بود
در سخاوت دخیل خواهد بود
گر تو کل کند دوا یابد
ورنه دائم علیل خواهد بود
همه عالم یکی بود موجود
در همه می نماید آن مقصود
گفته سیدم به جان بشنو
دولتت باد و عاقبت محمود
هر چه بوده است و هر چه خواهد بود
به همه کس خدا عطا فرمود
قابلیت چنانکه او بخشید
هر یکی یافتند آن مقصود
هر چه در غیب و در شهادت بود
همه ایثار بندگان فرمود
حسن اسما و هم جمال و صفات
در چنین آینه به ما بنمود
حق تعالی دری به ما بگشود
نقد آن گنج را به ما بنمود
نقد گنج خزانه جودش
به کرم او نثار ما فرمود
نور دین این سخن چنین فرمود
نعمت الله را به ما بنمود
ما خراباتیان سرمستیم
می و میخانه را به ما پیمود
در هزاران یکی چو بنماید
در هزاران یکی پدید آید
در همه آینه یکی بینی
پرده از چشم تو چو بگشاید
در عین تو او چو خود نماید
حالی به صفات تو برآید
گر نیک و بد است از تو بر تست
آن نور ترا بتو نماید
به هر صورت که ما را رو نماید
ببین تا نور چشمت را فزاید
توان دیدن اگر لطفش به رحمت
حجاب از دیده ما برگشاید
در جمله مرتبه برآید
در مرتبه ها همه نماید
وین طرفه که این همه مراتب
در وحدت او نمی فزاید
آن کریمی که از کرم هر روز
به محبان خود عطا بخشد
دارم امید آن کز الطافش
یک کمال دگر به ما بخشد
نعمت خود خدا به ما بخشید
این چنین نعمتی خدا بخشید
دنیی و آخرت به ما می داد
ترک کردیم و خود به ما بخشید
خلعتی خوش خدا به ما بخشید
خوش نوائی به بینوا بخشید
همه عالم به ما عطا فرمود
پادشاهی به این گدا بخشید
یک وجود و مراتبش بسیار
عارفانه مراتبش بشمار
علم و قدرت ارادت است و حیات
یک حقیقت بود به نام چهار
منکرت گر همی کند انکار
مکن انکار منکرت زنهار
زانکه هر کو موحد است تمام
همه بیند یکی کند اقرار
ما به غیر از یار اول کس نمی گیریم یار
اختیار اولین نیک است کردیم اختیار
سر یکی داریم و دریک سر نمی باشد دو تن
دل یکی داریم و در یک دل نمی باشد دو یار
نه دار بماند و نه دیار
نه یار بماند و نه اغیار
نه جام بماند و نه کاسه
نه خمر بماند و نه خمار
واحد به کثیر گشته ظاهر
کثرت معقول نزد ناظر
غیرت داری ز غیر بگذر
عینش می بین و باش ناظر
عارفانه اول و آخر نگر
هر چه بینی باطن و ظاهر نگر
این و آن با همدگر نیکو ببین
عین و اعیان مظهر و مظهر نگر
آئینه بردار و در وی کن نظر
صورت لطف الهی می نگر
مجمع مجموع اسما را ببین
از کرم هر بی خبر را کن خبر
آن دلبر شوخ مست بنگر
آن یار که با من است بنگر
در دیده مست ما نظر کن
کائینه روشن است بنگر
در همه آئینه ای اسما نگر
بلکه با اسما مسما می نگر
خوش بیا با ما درین دریا درآ
بحر را می بین و در دریا نگر
خوش صفایی یافتم از خدمتش
خوش نوایی دیده ام از نعمتش
بندگانه بندگیها کرده ام
پادشاهی یافتم از خدمتش
خوش آب حیاتی است درین چشمه بنوشش
هر زنده ازین آب سبوئی است بدوشش
هر کس که خورد آب ازین چشمه نمیرد
یک جرعه به جانی بخر اما مفروشش
عقل کل لوح قضا می خوانمش
اول مجموع عالم دانمش
صورت او آدم معنی بود
خازن گنج الهی خوانمش
عقل را نایب خدا دانش
خاطر او ز خود مرنجانش
هر کتابی که عقل بنویسد
عاقلانه به عقل می خوانش
از جام و حباب آب می نوش
می نوش چو عارفان و می پوش
گویی چه کنم چه چاره سازم
در راه خدا بجان همی کوش
عمل و علم هست کار خواص
خوش بود نیز در عمل اخلاص
ور نباشد چنین که ما گفتیم
نتوان یافتن به علم اخلاص
خوش سماعی و عارفان در رقص
ذوق داری بیا چنان در رقص
اسم و عین است و جسم و روح چهار
همه رقصان ولی از او در رقص
در آئینه وجود مطلق
خود بیند و خود نماید الحق
مائیم و حباب و آب دریا
زورق بحر است و بحر زورق
گر بیابی کمال اهل کمال
همچنان باش طالب متعال
چون کمالات را نهایت نیست
تا ابد می طلب کمال کمال
گرچه دارم ساغر اسما مدام
می ز خم ذات می نوشم به کام
ساقی سرمستم و رند حریف
عاشق و معشوق و عشقم والسلام
رو به خاک راه او بنهاده ام
خاک آن را هم به راه افتاده ام
گر بگوید جان بده آرم روان
بنده فرمان منتظر استاده ام
آن گنج که مخفی بود از عالم و از آدم
پیدا شده است بر من و من محرم آن گنجم
گنجی که نمی گنجد در مخزن موجودات
در کنج دلم گنجید در کون کجا گنجم
در سراپرده میخانه مقامی دارم
پیش رندان جهان منصب و نامی دارم
گرچه در صومعه زهد ندارم جایی
در خرابات مغان جاه تمامی دارم
پیش از وجود آدم بودیم با تو همدم
در خلوت یگانه بنشسته هر دو با هم
اندر ظهور غیران گشتیم ورنه عینیم
بشنو ز نعمت الله قول خدای فافهم
بگذر ز وجود و از عدم هم
بگذار حدوث را قدم هم
این جمله هویت است دریاب
اسم و صفت است و جام جم هم