" rel="stylesheet"/> "> ">

دوبیتی ها - قسمت دوم

ما گدای خودیم و شاه خودیم
آفتاب خودیم و ماه خودیم
ملک و ملک مالک خویشیم
پادشاه خود و سپاه خودیم
بسی نقشی که بر دیده کشیدیم
بجز نور جمال او ندیدیم
به گرد نقطه چون پرگار گشتیم
به آخر هم بدان اول رسیدیم
رندی که حریف ماست مائیم
جز ما دگری کجاست مائیم
جامیم و شراب و درد و صافیم
دردی که همو دواست مائیم
الهی تشنه ایم و جمع یاران
از آن حضرت همی خواهند باران
به حق مصطفا و آل یسین
که بر یاران ما باران بباران
یک عین به اختلاف اعیان
بنمود جمال ای عزیزان
در هر عینی نموده حسنی
از عین جمال ای عزیزان
ای صبا گر رسی به ترکستان
دوستان را سلام ما برسان
ما به جان پیش آن عزیزانیم
گرچه تن ساکن است در کرمان
ساقیا از روی لطف بیکران
ساغر می ده به دست عاشقان
می به زاهد گر دهی ضایع شود
می به رندی ده که می نوشد بجان
کون جامع جامع این است و آن
هر دو را از لوح این انسان بخوان
صورت و معنی او با هم بدان
نیست مثلش در همه کون و مکان
من حسینی مذهبم ای یار من
یافته تعظیم از خلق حسن
علم تو باشد همه از قیل و قال
وان من میراث من از جد من
فقر بگزین و غنا ایثار کن
اختیار خود فدای یار کن
صوفیانه گر بیابی این خصال
رو به صوفی خانه ای و کار کن
در صورت و معنیش نظر کن
می بین همه و مرا خبر کن
خواهی که رسی به نعمت الله
بر درگه سیدم گذر کن
ازین عالم بدان عالم سفر کن
از آن عالم به بالاتر نظر کن
چو جسم و جان رها کردی و رفتی
به نور او به عین او نظر کن
هفت صفات بد اگر از خود جدا سازی چو من
نعمت الله زمان باشی و سلطان ز من
غیبت و نمامی و حرص و حسد این هر چهار
باز بخل و کینه و آنگه طمع بشنو ز من
باده می نوش و جام را می بین
خلق را مظهر خدا می بین
نعمت الله را نکو بشناس
دیده بگشا و هر دو را می بین
خوش بگو الله و اسم ذات بین
جمله اشیا مصحف و آیات بین
در زمین و آسمان میکن نظر
نور او در دیده ذرات بین
خوش بگو الله و اسم ذات بین
معنیش در صورت و آیات بین
جمله مرآتندها و هو و هی
یک حقیقت در دو سه مرآت بین
بگذر از خوف و رجا با ما نشین
عاشقانه خود درین دریا نشین
قصه ماضی و مستقبل مگو
حالیا با ما به حال ما نشین
ذکر حق می گو و در خلوت نشین
باش فارغ از چنان و از چنین
حاصل عمر عزیز آن یکدم است
دم به دم در یک دمی با ما نشین
خنک چشمی که بیند حضرت او
قراری یافته از قربت او
بود دلشاد همچون جان سید
مدام از بندگی خدمت او
جامی است جهان نما دل تو
افتاده به دست ما دل تو
بیگانه چه داند این حکایت
من دانم و آشنا دل تو
دنیی دون دنی از دون مجو
چون رها کن غیر آن بیچون مجو
عشق عاقل را چو مجنون می کند
عاقلی از خدمت مجنون مجو
تا تو نشوی یگانه او
هر گز نشود یگانه آن دو
باشی تو یگانه دو عالم
آن دم که اثر نماند از تو
مخبر چو نمانده است خبر کو
مؤثر چو نمانده است اثر کو
گفتیم لطیفه بدیهی
چون شمس نمانده است قمر کو
مصطفا فرمود بقوا او نقوا
باش یک رنگ از دو رنگی فاتقوا
جان و دل را دوست می داری ولی
لن تنالوا البر حتی تنفقوا
رهرو و میر ما خلیل الله
در همه راه و با همه همراه
جمع کن رهروان و خوش می گو
وحده لا اله الا الله
مقدم بر همه اسماست الله
چنین گفتم به آن یاران درگاه
مسمی واحد اسم کثیر
نکو دریاب قول نعمت الله
نعمت الله به عشق حضرت شاه
خوش به ماهان نشسته همچون ماه
عارفانه به صدق می گوید
دایما لا اله الا الله
اسم اعظم او به ما آموخته
شمع ما از نور او افروخته
رو نموده در همه آئینه ها
چشم غیر از غیرتش بردوخته
به هر صورتی نشأه ای یافته
چو خورشید بر ذره ها تافته
همه برجها قطع کرده تمام
همه نور معنی از او یافته
اهل عقبی همت از وی یافته
مالداران ثروت ای وی یافته
نعمت دینی و عقبی را چه قدر
نعمت الله نعمت از وی یافته
اگر درویش می جوئی منم درویش بیچاره
وگر دلریش می جوئی منم دلریش بیچاره
اگر تو آشنا جوئی منم خود آشنای تو
وگر بیخویش می جوئی منم بیخویش بیچاره
مظهر اسما اعظم است آن شاه
به حقیقت یکی است عبدالله
نعمت الله به صدق می گوید
وحده لا اله الا الله
مظهر کامل است عبدالله
بر همه شامل است عبدالله
وصف او را کجا توانم کرد
سید کامل است عبدالله
ما شرح اصطلاحات گفتیم عارفانه
بس گوهر لطیفی سفتیم عارفانه
از قول نعمت الله شرح خوشی نوشتیم
این راه عارفان را رفتیم عارفانه
رایت الله فی عینی بعینه
و عینی عینه فانظر بعینه
حبیبی عند غیری غیر عینی
و عندی عینه من حیث عینه
گر بمیری ز خود بقا یابی
ور کشی زحمتی عطا یابی
هر که مرد او دگر نخواهد مرد
گر بمیری ز خود بقا یابی
ز صورت گر شوی فانی ازین معنی بقا یابی
ازین و آن چو بگذشتی همه نور خدا یابی
درین دریای بی پایان اگر غرقه شوی چون ما
به عین ما نظر میکن که عین ما ز ما یابی
رفتی ای خواجه و زیان کردی
عرض خود در سر زبان کردی
باز گفتی زنان چنین گفتند
از زبان زنان زیان کردی
در ره حق اگر تو دیناری
گمرهان را به سوی دین آری
ور مقید شوی به دیناری
کمتر از مقبلی و دنیاری
گر یکی را دو بار بشماری
آن یکی را دو یک نگهداری
دو یکی باشد و یکی دو عجب
یاد دارش ز یار از یاری
گر تو عارف شوی شوی بخشی
این چنین عارفی به از بخشی
هر چه گیری از او به او گیری
هر چه بخشی از او به او بخشی
هر که باشد محب آل علی
شک ندارم که عارف است و ولی
با تو ما را محبت ازلی است
با لبت رازهای لم یزلی
در حقیقت یکی است تا دانی
آن یکی بیشکیست تا دانی
از دویی ای عزیز من بگذر
کان یکی نیککیست تا دانی
جامع عالمی اگر دانی
نسخه خویش را فرو خوانی
بی همه چون همه تویی همه را
از خودش می طلب که تو آنی
عالم حق حق است تا دانی
غیر او عالمش چه می خوانی
طالب حق حق است در همه حال
هر چه آن را طلب کنی آنی
شمع خوشی افروختی عود دل ما سوختی
از بهر بزم عاشقان شمعی ز نور افروختی
جز عاشقی کاری دگر از ما نمی آید دگر
زیرا که از روز ازل ما را چنین آموختی
خانه تاریک اگر روشن کنی
خلوت خود چون سرای من کنی
گر بیابی یوسف گل پیرهن
کی سخن با ما ز پیراهن کنی
ظاهر جامیم و باطنا می
این یک مائیم و آن دگر وی
چون ظاهر و باطنت یکی شد
نه جام و نه می بماند هی هی
چون برسی به بحر ما واقف حال ما شوی
تا نرسی به ما چو ما عارف ما کجا شوی
موج و حباب را بمان آب چو تشنگان بجو
تا که به عین ما چو ما واصل عین ما شوی
نگاری مست و لایعقل چو ماهی
درآمد از در خلوت بگاهی
سیه چشم و سیه زلف و سیه خال
سیه گز بود پوشیده سیاهی