" rel="stylesheet"/> "> ">

مفردات - قسمت اول

نه اسقاط و نه اثبات است اینجا
ز هست و نیست بگذر جان بابا
بر یمین و یسار و ارض و سما
جز خدا نیست یک زمان به خدا
گر گدا باشد به یاد پادشه نبود عجب
این عجب بنگر که سلطان می کند یاد گدا
خوش آب حیاتی است روان از نفس ما
از همدم ما جو نفس همدم ما را
هر کس که نهد سر ما بر سر
فارغ شود از درد سر هر دو سرا
در آینه تمام اشیا
بنموده جمال جمله اسما
جوابی خوش چو آبی بشنو از ما
که دریابی طریق جمله اسما
موج و بحر و حباب ای دانا
گر طلب می کنی بجو از ما
سروی است قد ما که کشیده است به بالا
خوش آب حیاتی است روان در قدم ما
عقل ذاتی عرش الرحمن ما
مستوی بر صورت سلطان ما
گر بیابی از آن لبش حلوا
مشکلاتت همه شود حل وا
گر برافتد حجاب ما از ما
قطره و موج و جو بود دریا
در وحدت اگر کثرت ما محو شود
دریا ماند نه موج ماند نه حباب
مجلس عشق است و ما مست خراب
جام می نوشیم دایم بی حساب
عین هر دو یکی بود دریاب
موج و دریا نگر ولی در آب
کردم از وی سؤال و گفت جواب
خوش جوابی لطیف بود چو آب
ما و ساقی نشسته مست خراب
خیز اگر عاشقی بیا دریاب
جسم و جان است همچو آب و حباب
نظری کن به عین ما دریاب
ببین انوار و آن اسرار دریاب
مؤثر را در این آثار دریاب
در حضرت او وحدت و کثرت دریاب
در موج و حباب می نگر یعنی آب
گوهر ار جویی بیا دریا طلب
آن چنان دری بیا از ما طلب
نعمت الله را طلب کن از خدا
ذوق او از طالب قابل طلب
در چنین خانه گر بیابی بار
طلب و طالبی و هم مطلوب
آفتاب آن و ماهتاب این است
ظاهر و باطنش به آئین است
مرشدی کو خبیر این راه است
به یقین دان که نعمت الله است
ترا چکار که در سفره چیست یا ز کجاست
بخور ز روی ارادت که نعمت الله است
رب الارباب رب این مربوب است
در مذهب ما محب و هم محبوب است
عشق است که گوهر محیط است
عشق است که بحر بیکران است
حسن حسن است که با حسین است
گر خود حسن است و یا حسین است
رو طاعت و خیر کن که دین است
دین تو و هم دیانت این است
در حقیقت بنده و سید یکی است
گر ترا شک هست ما را بی شکی است
عیدی هر کسی بود چیزی
عیدی ما لقای محبوب است
مقصود ز بندگان همه خدمت اوست
وز خدمت او مراد ما بندگی است
هر چند رئیس ما گریز است
اما چکنم که ناگزیر است
بگسسته کسی ز هر دو عالم بی شک
چون ابروی یار خویش پیوسته خوش است
ستر است و ستایر و ستور است
بردار حجاب اگر چه نور است
دهن و چشم و لبت هر سه بهم خوب افتاد
راستی خوبی تو جمله به وجه افتاده است
در ظل آفتاب تو چرخی همی زنیم
کوری آنکه گوید ظل از شجر جداست
به نور طلعت تو یافتم جمال ترا
به آفتاب توان دید آفتاب کجاست
این ساغر ما که عین آب است
جامی ز شراب و پر شراب است
رندی که حریف ماست دایم
افتاده مدام در شراب است
گفتند گلابست بدیدیم گل آب است
هر چند گل آب است تو می گو که گلابست
گر عادت است رسم تکلف میان خلق
ما عارفیم و عادت ما ترک عادت است
ظل ید مطلق است این دست
خود دست که را دهد چنین دست
نعمت الله نعمتی دارد تمام
کاین چنین دیوانه ای دارد به دست
نقطه اول که الف نقش بست
بر در محجوبه احمد نشست
آن نور که بر هر دو جهان تابان است
در ماه شب چهارده روشن آن است
گر کشته شوی حیات جاویدان است
شکرانه بده حیات جاوید آن است
شرک را قلب کن که شکر آن است
شکر می گو که جای شکران است
چیزی که مراد دل بر آن است
دلخواه من است و دلبر آن است
در جهانی که عقل و ایمان است
مردن جسم و زادن جان است
هر که دریافت آن از انسان است
لاجرم این فقیر از آن سان است
در جهانی که ملک انسان است
سید و بنده هر دو یکسان است
همه عالم تن است و او جان است
جام گیتی نمای سلطان است
کون جامع وجود انسان است
این چنین کون شاه کرمان است
هر که در بند نفس حیوان است
بنده آب و چاکر نان است
هر که بر نور رفت و باز آمد
شک ندارم که او پشیمان است
ذاتی و چه ذات ذات موصوف من است
شک نیست که این ظهور موقوف من است
به رنگی شو که رنگی برنتابد
سوادالوجه فی الدارین این است
وجود علم و عمل چون عطای حضرت اوست
جزاء علم و عمل محض لطف و منت اوست
در آینه تمثال جمال رخ اوست
دوری نبود که آینه دارد دوست
به هر چه می نگرم نور طلعت شاه است
به هر طرف که روان می شوم همه راه است
نزد ما او خلیفه الله است
باطنا مهر و ظاهرا ماه است
عالم و معلوم آنجا هست نیست
خادم و مخدوم آنجا هست نیست
بی مظاهر ظهور مظهر نیست
گرچه در عقل هست ظاهر نیست
همه حق است و خلق اینجا نیست
خلق ما جو که خلق با ما نیست
ذره ای نیست که خورشید در او پیدا نیست
قطره ای نیست درین بحر که او با ما نیست
دل مغرب نور ماه شاهی است
دل مشرق مهر صبحگاهی است
مقصود من تویی چه کنم نعمت بهشت
عمری است تا دلم به هوایت هوا بهشت
هر که او رو ز غیر او برتافت
پرتو نور او بر او برتافت
چون مجرد شد او و عریان شد
آفتاب خوشی بر او برتافت
در ریاضت مراد خواهی یافت
عاقبت آن گشاد خواهی یافت
نورالله رسید و ظلمت رفت
رحمت الله رسید و زحمت رفت
خدمت محمود می جستی ایاز
عاقبت محمود شد ما را گرفت
شمامه با شمایل راز می گفت
حدیث عاشقی را باز می گفت
چو من ز راه سلامت نمی رسم به سلامت
مقیم کوی ملامت شدم به خیر و سلامت
دل حاضردار با خدایت
تا فیض بیابی از عنایت
خواجه ای دیدم که می آمد ز کیج
گرچه کیجی بود آمد سوی گیج
خواجه سرگشته است و هم سر گیج
بس که گردیده در ولایت کیج
جام بی می بگو چه باشد هیچ
رند بی وی بگو چه باشد هیچ
جسدت همچو جام و روحت راح
راح می نوش در صباح و رواح
بی شما عمر ما شده بر باد
عمر ما رفت عمر یاران باد
پادشه روح است و ملکش چون بدن
یارب این جان و بدن جاوید باد
یارب که ترا چنین دلی حاصل باد
دایم به مقام جمع خود واصل باد
نان گندم نزد آدم خوش بود
گرچه جو نزد خران خوشتر فتاد
سلب و ایجاب در نمی گنجد
شیخ و محراب در نمی گنجد
گرد اندوه من نمی گردم
بر من اندوه گرد می گردد
ترازو گر نداری تو ترا زوره زند هر کس
کسی قلبی بباراید تو پنداری که زر دارد
هر که سلطان خویش نشناسد
عزت او تمام کی دارد
ابدا مرغ عقل اگر پرد
ره به خلوتسرای او نبرد
سید من بنده را تفهیم کرد
اسم اعظم او به من تعلیم کرد
از حقیقت سؤال نتوان کرد
حضرتش را خیال نتوان کرد
گر بر گرد عاشقان می گرد
گرد ما دایما روان می گرد
چو خسرو از لب شیرین نمی برد کامی
قیاس کن که به فرهاد کوه کن چه رسد
پیرهن یوسف و بو می رسد
در عقبش نیز خود او می رسد
هر کسی کو دلیل او باشد
بد نباشد بگو نکو باشد
از ازل تا ابد دمی باشد
داند آنکس که همدمی باشد
شهری که در او شحنه ستمکش باشد
بنگر که در آن شهر چه چربش باشد
جام گیتی نما به ما دادند
نعمت الله در او هویدا شد
آفتابی ز غیب پیدا شد
نور او در همه هویدا شد
عین ما چون به عین واصل شد
اسم و رسمی که بود زایل شد
جان کهنم به عشق نو شد
دل رفت و به عشق در گرو شد
قطره ای بود باز بحری شد
خانه ای بود باز شهری شد
مژدگانی که روز عید آمد
عید بر عاشقان بعید آمد
الله اکبر تو خوش نیست با سر تو
این سر چه گشت قربان الله اکبر تو
سعادت همچو ماهی خوش برآمد
درخت دولت ما در بر آمد
بی رنگ به نیرنگ ترا رنگی داد
خوش باش که او داده خود نستاند
او در دل و دل به هر طرف گرداند
نازک سخنی است عارفی گر داند
آنها که نام خویش کریمی نهاده اند
چیزی که گفته اند همانا که داده اند
مشکل ما جمله حل وا کرده اند
صحن ما را پر ز حلوا کرده اند
قطره و بحر هر دو یک آبند
عارفان این رموز دریابند
گر ترا عزم هست تا دربند
رو به شروان نه و میان دربند
از غیر به بر به حضرت او پیوند
بشنو بشنو ز نعمت الله این پند
در سمرقند مانده ای تا چند
خوش روان شو چو عارفان تا جند
اینجا به صفت صفت به ما بنمودند
نه ذات به ذات این چنین فرمودند
در زمانی که با خدا باشیم
پادشاهان گدای ما باشند
همه پابند آن دلارامند
مرغ و دانه تمام در دامند
عارفان غیر او به او دانند
عاقلان او به غیر او دانند
آن کسانی که اهل عرفانند
مبتلای بلای الوانند
ملکوتست عالم ارواح
نیز غیب مضاف می خوانند
دیده ما چو نور او بیند
هر چه بیند همه نکو بیند
همه تسبیح حضرتش گویند
همه ناطق به رحمت اویند
هر کجا صورت بود معنی بود
صورتی نبود که بی معنی بود
این حقیقت در همه ساری بود
با همه در غایت یاری بود
محب آل محمد چو با یزید بود
اگر چنانکه چنین نیست با یزید بود
گر تو فانی شوی ز جود وجود
آن یکی هست و بود و خواهد بود
به قدر روزنه تابد به خانه نور قمر
اگر به مشرق و مغرب ضیاش نام بود
در فنا رفت و در بقا آسود
گر چه گفتند بود هیچ نبود
در محبت و دود باید بود
حضرت مصطفا چنین فرمود
در مظاهر آنچنان پیدا نمود
در همه آئینه ای ما را نمود
نور خود درنار موسی را نمود
در همه اشیا چنین ما را نمود
عارفانش خوانده اند این حضرت جمع وجود
از عطای آن حقیقت این حقایق را نمود
خواجه بی عقل است و سرگردان شده
پیچ دستارش گواهی می دهد
نیست ما را روز بر کس بوسه ماطرح نیست
هر که را دل می کشد می آید و جان می دهد
جسم و جان خوشی همی باید
تا چنین آدمی بیاراید
هر کس که به قول خویش ثابت ناید
او را تو اگر یار نخوانی شاید
در خرابات رند مستی دید
می خمخانه را به او بخشید
فخر آزاد است هر جا که رسید
عاشقانه آب و جاروبی کشید
ما همه ذره ایم و او خورشید
ما چو جامیم و حضرتش جمشید
رب و مربوب خویش می جوید
نعمت الله سخن چنین گوید
قطره و بحر و موج و جوهر چار
به حقیقت یکی بود ناچار
این خرقه چار وصله بگذار
وان خلعت پادشاه بردار
بوهریره داشت انبانی ز نان
عشق را با نان و با انبان چه کار
چشم آن دارم که حال چشم من پرسد نگار
زانکه بی نقش خیالش دیده ام شد دلفکار
الف و لام و لام و ها هر چار
اسم اسم است این حروف ای یار
به هر طرف که روان می شوید ملک شماست
اگر به جانب شروان روید اولی تر
گر زانکه تو پاکی ای برادر
هرگز ننهد ترا بر آذر
رحمی به دلم کن ای برادر
عود دل من منه بر آذر
بر سر کوی عاشقان بگذر
ور توانی ز خود روان بگذر
از خیالات این و آن بگذر
همچو ما از سر جهان بگذر
سید ما بنده جانی اوست
پیش او سلطان غلام است ای پسر
نام نیک است یادگار بشر
نام نیکت به خیر به که به شر
هر زمان صنعی نماید در نظر
می برد خلقی و می آرد دگر
عقل اگر لشکری کشد بر تو
قوتی کن بر او شکست آور
تا توانی دلی به دست آور
این چنین حاصلی به دست آور
به سایه روی منه رو به آفتاب آور
به آفتاب نشین وز نور او برخور
ساغر ما بود ترا در خور
می صافی ز جام ما می خور
هر چه داری به عشق او درباز
تا کند او به روی تو درباز
این ریاضت چون بوته عشق گداز
زر قلب نیاز خوش بگداز
بردیم ما نیاز به درگاه بی نیاز
بنواخت ساز ما به کرم لطف کارساز
چونکه پر داد مرغ جان را باز
لاجرم می کند چنین پرواز
در فضای وجود و اوج شهود
شاهبازم همی کند پرواز
بشنو ای یار من به صدق و نیاز
خانه دل برای او پرداز
سید است او تو بنده او باش
تا که باشی تو عاشق او باش
فرق است میان این و آن دریابش
جانانه ما از دل و جان دریابش
در آتش محبت خود را بسوز خوشخوش
چون سوختی در آتش آتش نسوزد آتش
سید که بود نعمت الله به نامش
در آینه بنمود مراتب به تمامش
در هوای مجلسش چندان بگریم همچو شمع
کآب چشمم نرم گرداند دل چون آهنش
پاک باش و پاک باز و پاک نوش
ساغر پاکی بگیر و پاک نوش
باز گردد به برزخ جامع
نیک دریاب این سخن سامع
راز با کاغذ و با خامه نمی یارم گفت
به دو روی و دو زبان راز نگوید عارف
دلم آئینه حق است از حق
می نماید جمال حق با حق
قطب عالم خلیفه بر حق
حضرت سیدم بگو صدق
حسن خلق و خلق می دانم ز حق
عارفان دانند سر خلق خلق
گر جوهر جان ما بود پاک
ما را نبود ز هیچ کس باک
در وصف و کمال قدر او گفت
لولاک لما خلقت الافلاک
این همه رنگهای پر نیرنگ
خم وحدت همه کند یکرنگ
آینه روشن است این تمثال
جسم و جانند عین مثل و مثال