" rel="stylesheet"/> "> ">

مفردات - قسمت دوم

لیس فی الدار غیره دیار
سخنی گفته ام چو آب زلال
گر بود خوبی تو از زلف و خال
حسن ما را نیست حاجت با جمال
آینه روشن است در همه حال
می نماید جمال او به کمال
قال بگذار و بگذر از سر حال
تا بیایی کمال ز اهل کمال
ظاهر و باطن ار کنی کامل
هر دو میراث با شدت حاصل
هر کسی را که باشدش سر کل
صحبت او همه بود کل کل
سلطنت بر مزید باد مدام
به محمد و آل او سلام
من سوخته ام بقیه ای گر یابی
در آتشم انداز که سوزم به تمام
پیر رندانم بیا ای نوجوان
یادگیر از من که آن ورزیده ام
گر برافروزد آتش دردم
عالمی سوخته شود در دم
مایی ما برافتاد اویی او عیان شد
او را بدیده خوش بی حجاب دیدم
ها نظر کن که در نظر دارم
از هویت چنین خبر دارم
در هر چه نظر کنم توئی در نظرم
وین طرفه که از تو من ترا می نگرم
وقت آن آمد که پروازی کنم
وز کریمان عزم شیرازی کنم
هر دم تویی در چشم من هم خویش را هم خود ببین
غیر تو باشد دیگری از دیده ها بیرون کنم
خوش خیالی به خواب می بینم
گل وصلش به ذوق می چینم
نه فقر بماند و غنا هم
نه حکم فنا و نه بقا هم
لاجرم تا ز عشق آگاهم
عین معشوق نعمت اللهم
علی الصباح به میخانه خوش روان گشتیم
شراب ناب بخوردیم و مست از آن گشتیم
نقش و خیالی است حدوث از قدیم
بسم الله الرحمن الرحیم
هر چه داریم ما از او داریم
لاجرم چیزها نکو داریم
ما بین دو عین راست از نون تا میم
بینی الفی کشیده بر صحفه سیم
هر چه باشند ما همان باشیم
هر چه پاشند ما همان پاشیم
باش همچون صاحب قلب سلیم
ظاهرا تلوین و باطن مستقیم
از تو فربهی طلب نکنیم
لاغری فربهی طلب نکنیم
عشق چوگان و عالمی گویم
سخن عاشقانه می گویم
صورت حق معنی هر دو جهان
آن رسول الله امام انس و جان
به قدر هر که آورد ایمان
نخورد غم چو ما بود شادان
صوت داود است و ما خوش نغمه ای داریم از آن
مرغ روح ماکند تسبیح با ما جاودان
ظاهر و باطن صدف می خوان
سر در یتیم را می دان
گر چه از چشم خلق شد پنهان
آشکار است نزد درویشان
جسم و جانی که دارد این انسان
مصحف جامع است خوش می خوان
سر دور قمر ز ما بشنو
آفتابی است در قمر پنهان
تن فدا کن که در جهان سخن
جان شود زنده چون بمیرد تن
بوالحسن عشق است و عقل آمد حسن
هر دو معنی گفتمت در یک سخن
ظاهرم در کوبنان و باطنم در کوه صاف
صوفیان صاف را صد مرحبا باید زدن
حرف و معنی جام و می را نوش کن
حلقه این حرف را در گوش کن
معانی خوشی جانا بیان کن
توجه می کنی باری چنان کن
خانه دل عمارتی می کن
رب خود را زیارتی می کن
همه عالم به نور او روشن
نظری کن به نور دیده من
خوش لب ماست یکزمان بنشین
وز لب ما گل دو سر بر چین
عاشقانه خوش درین دریا نشین
خوش برآ با ما دمی با ما نشین
می دار به دست خود ترازو
تا ره نزند کسی ترا زو
قول حسینی شنو راه مخالف مرو
راست برو تا حجاز خصم عراقی مشو
مرغکی سرگشته گردد کو به کو
یار او با او و می گوید که کو
از من و ما نماند یک سر مو
سر توحید گفتمت نیکو
سخن عارفان به جان بشنو
از همه بشنو و چنان بشنو
همه را رو بدوست از همه رو
وحده لااله الا هو
بنده مخلص است و دولتخواه
بنده بندگان حضرت شاه
اسب من چون همی خورد گه کاه
بار من نیز می کشد گه گاه
در دو عالم یکی است عبدالله
باطنا آفتاب و ظاهر ماه
گفتم که به نقل نار بهتر یا به
سیب ذقنش گفت که شفتالوبه
الحق مندرج فی طی محضره
والصدق منخرط فی سلک کتبته
خری بر اسب و عیسی شد پیاده
خر و خرکره شیخ و شیخ زاده
رو به آب چشم ما خوشتر شده
روی ما خوش بود از آن خوشتر شده
آفتاب خوشی است تا بنده
نفس او مرده و دلش زنده
ویران شده از رئیس ده ده
از بس که طلب کند که ده ده
همچو غنچه تمام بگشوده
نور خود را به عین خود دیده
مخلصانه به صدق بی اکراه
خوش بگو لااله الاالله
کی نویسد قلم کلام الله
وحده لااله الاالله
در دیده ما نظر کن ای شاه
ای نور دو چشم نعمت الله
بنده او باش و سلطان همه
جان او می باش و جانان همه
تافته خوش آفتابی بر همه
گر ببیند ور نبیند بر همه
ما و همان دلبران و جام شبانه
تو و همین دوغ باو ترک و ترانه
می به رندان ده به زاهد می مده
شیشه پیش پای نابینا منه
محو ما شد قطره و دریا و جو
کل شیی هالک الا وجهه
بی واسطه این علم گر آموخته ای
گنجی ز معانی خوش اندوخته ای
شیر مردی باید از خود رسته ای
وز دو عالم رخت خود بربسته ای
در گلستان این چنین خوش رسته ای
وانگهی در بزم او گلدسته ای
سرآبی نسرابی طلب از خویش سرآبی
که بیابی ز سرابت سرآبی و سرابی
اگر در خلق حق را در نیابی
بیابی خانه اما در نیابی
نبی بیت الله و بابش علی دان
اگر بر در نیایی در نیابی
پاک شو تا قبول او گردی
چون شدی پاک خوش نکو گردی
چون دلم کار خاک کم کردی
ننشسته به دامنم گردی
ما را به وجود خود نباشد بودی
گر زانکه به ما بدی کجا می بودی
آمده بود یار بازاری
رفت از این جا سزد که باز آری
عشق او در همه بود ساری
خواه در مصر خواه در ساری
هر یار که ثابت نبود در یاری
شاید که ورا به یاریش نشماری
ما و ماهان و خطه کرمان
سعدی و لولیان شیرازی
تا تو خود را تمام نشناسی
خواجه را از غلام نشناسی
پادشاهی گر همی خواهی از او
بندگی کن بندگی کن بندگی
مجموعه مجموع کمال است که در وی
ساقی بتوان دید چو در ساغر می می
این صورت خوب و معنی روحانی
محبوب منش ساخته اند تا دانی
به جان تو که جانانی ز جان محبوبتر آنی
سر من و آستان تو اگر خوانی و گر رانی
اسم و ذات و صفت اگر دانی
گفته ما به ذوق می خوانی
بندگی می کن که تا سلطان شوی
جان فدا می کن که تا جانان شوی
بیا ای ترک سرمست سرآیی
اگر افتی چو ما خوش بر سرآیی
لب دلبر خوش است بوسیدن
خوش بود گر به ذوق دریابی