" rel="stylesheet"/> "> ">

بخش پنجم - قسمت اول

از مثنوی:

گر ندارم از شکر جز نام بهر
آن بسی بهتر که اندر کام زهر
آسمان نسبت به عرش آمد فرود
ورنه بس عالی است پیش خاک تود

یکی از صوفیان فاضل راست:

بد کردم و اعتذار بدتر زگناه
چون هست در این عذر سه دعوی تباه
دعوی وجود و دعوی قدرت و فعل
لاحول و لا قوه الا باله

از رشکی:

از حال خود آگه نیم لیک اینقدر دانم که تو
هر گاه در دل بگذری، اشکم زدامان بگذرد

عرفی راست:

خوش آن که از تو جفائی ندیده می گفتم
فرشته خوی من آیا ستمگری داند؟
حکیمی گفت: اگر خواهی پروردگارت را بشناسی، بین خود و گناه دیواری آهنین نه.

سمنون محب سروده است:

پیش از آن که عشق تو بدل خانه کند، دل من سخت خالی بود و تنها ذکر حق قرارش می بخشید
تا آن که اشتیاق وی را خواند و دل نیز لبیکش گفت. و دیگرش نبینم که کوی ترا ترک گوید.
اگر دروغ گویم یا آن که بدنیا بغیر تو شادمان شوم، امید که هجرانت مبتلایم کند.
نیز اگر بی تو، چیزی در این سرزمین ها، چشمم را سوی خود کشد.
اگرم خواهی بوصل رسان و گرم خواهی به هجران مبتلا دار. دل من جز ترا نشاید.

از خسرو:

ما بی خبر از نظاره بودیم
جان رفت و خبر نکرد ما را

خبیری:

عشق آمد و صبر از دل دیوانه برون رفت
صد شکر که بیگانه از این خانه برون رفت

بابا نصیبی:

وای بروزگار من در تو اگر اثر کند
ناله و آه نیم شب، گریه صبحگاهیم
زمانی گوسفندانی به غارت گرفته، با گوسفندان مردم کوفه آمیخت. یکی از زاهدان از خوردن گوشت خودداری کرد و پرسید: میش چند سال زنده می ماند؟ گفتند: هفت سال. وی هفت سال لب به گوشت نزد.
سلیمان بن داود (ع) وصیت کرد: جز طعام نیکو مخورید و جز کلام نیکو مگوئید.
عابدی گفت: اگر یک قرص نان حلال بدست آورم، بسوزانمش و گردش کنم تا بیماری خویش با آن درمان سازم.
شیخ جنید به شیخ علی بن سهل اصفهانی نوشت: از مراد خویش ابوعبدالله محمد بن یوسف بناپرس: که بر مراد خویش کامرواست؟ وی پرسید و شیخ پاسخ داد: والله غالب علی امره.
از سخنان سمنون محب است که: اولین گام وصال حق آن است که بنده از نفس خویش دور شود و اولین گام وی در هجران پروردگار آن است که به نفس خویش بپیوندد.

نصیبی:

دامان خرابات نشینان همه پاک است
تر دامنی ماست که تا دامن خاک است

از نظیری است:

گرد سر میگردم امشب شمع این کاشانه را
تا بیاموزم طریق سوختن پروانه را

نزاری گیلانی:

مردم از محرومی و شادم که نومید از تو ساخت
تلخی جان کندنم امیدواران شما

صبری سروده است:

به گرد خاطرم ای خوشدلی، چه می گذری
کدام روز مرا با تو آشنائی بود؟

سنائی:

ای اهل شوق وقت گریبان دریدن است
دست مرا به سوی گریبان که می برد؟

از مولانا شرف بافقی:

قطع امید من کند دم بدم از وصال خود
تا نکنم دل حزین شاد به انتظار هم

عماد فقیه:

برخاطرم غباری ننشیند از جفایش
آئینه ی محبت، زنگار برنتابد

گلخنی:

ای مردگان زخاک یکی سر بدر کنید
بر حال زنده ی بتر از خود نظر کنید

حزنی

حزنی این عشق است نی افسانه چندین شکوه چیست؟
لب بدندان گیرو دندان بر جگر نه باک نیست

از خان میرزا است:

بی درد دل حیات چو ذوقی نمی دهد
آسودگان به عمر خود آیا چه دیده اند

حسن دهلوی:

حسن، دعای تو گر مستجاب نیست مرنج
ترا زبان دگر و دل، دگر دعا چه کند؟

شریف:

نصیبم گشته چندان تلخکامی بعد هر کامی
که ممنونم زگردون گر به کام من نمی گردد

بابا نصیبی:

شبها تو خفته، من به دعا کز تو دورباد
آه کسان که بهر تو در خون نشسته اند
زنده در عشق چسان بود نصیبی، مجنون
عشق آن روز مگر این همه دشوار نبود؟

شبلی:

تلخ باشد زهر مرگ اما بشیرینی هنوز
میتواند تلخی هجران زکام من برد

از شاعری ناشناس:

زشورانگیز خالی گشته حاصل دانه ی اشکم
که مرغ وصل هرگز گرد دام من نمی گردد
چنان زهر فراقی ریختی در ساغر جانم
که مرگ از تلخی آن گرد جان من نمی گردد
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم، کدام بارکشم؟
بگذشت بهار و وانشد دل
این غنچه مگر شکفتنی نیست؟

سعدی:

هزار جهد بکردم که سرعشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
ساکنان سر کوی نباشند بهوش
کآن زمینی است که از وی همه مجنون خیزد

اهلی راست:

به عاشقان جگر چاک چون رسی اهلی
به یک دو چاک که در جیب پیرهن کردی؟
به جز هلاک خودش آرزو نباشد هیچ
کسی که یافت چو پروانه ذوق جانبازی

از مجیر:

به غمم شاد شوی میدانم
غم دل با تو از آن میگویم

شکیبی:

شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
ای غایب از دو دیده چنان در دل منی
کز لب گشودنت به من آزار می رسد

حسن:

یکسر مو دلت سفید نگشت
هیچ مو در تنت سیاه نماند
ای حسن توبه آن گهی کردی
که ترا قوت گناه نماند