تا بی نشان کشم نفسی بر هوای خویش
            چون گردباد محو کنم نقش پای خویش
         
        
            مستغنی از بهارم وآسوده ازخزان
            در دشت ساده دل بی مدعای خویش
         
        
            خلوتگهم ز بکر معانی است پرزحور
            آماده است جنت من درسرای خویش
         
        
            ازآب زندگی نکشم منت حیات
            چون خضر،سبزم از سخن جانفزای خویش
         
        
            رد و قبول خلق به یک سو نهاده ام
            یکروی ویک جهت شده ام با خدای خویش
         
        
            ساکن زآرمیدگی من بود زمین
            گردون ز جا رود چو درآیم زجای خویش
         
        
            صائب مرا به باغ وبهار احتیاج نیست
            صد باغ دلگشاست مرا از نوای خویش