" rel="stylesheet"/> "> ">

قسمت دوم

مژگان زرد، خانه برانداز سینه است
الماس در خراش جگر بی قرینه است
آب حیات آتش رخساره ها می است
باد مراد کشتی می نغمه نی است
حسنت هلال را به سر آسمان شکست
می خواست چله (را) بنشاند، کمان شکست
رخسار او مقید زلف بلند نیست
این صید پیشه را نظری با کمند نیست
ما را شکایت از سخن تلخ یار نیست
این گوشمال هیچ کم از گوشوار نیست
ما را کنار و بوس توقع ز یار نیست
دریای بی قراری ما را کنار نیست
در گریه بی رخت مژه را اختیار نیست
در رشته گسسته گهر را قرار نیست
عمر عزیز قابل سوز و گداز نیست
این رشته را مسوز که چندان دراز نیست
گفتی نمی توان ز لب دلستان گذشت
گر بگذری ز وادی جان می توان گذشت
از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت
از آفتاب، صبح حیات دوباره یافت
از روی عرقناک تو خورشید کباب است
آتش ز تماشای تو یک چشم پر آب است
از پرده شرم تو دلم داغ و کباب است
بر روی شکر گر همه شیرست نقاب است
تنها نه همین با تو مرا روی نیازست
هر کس که ترا دیده به من بر سر نازست
صد در صد آفاق، بیابان جنون است
کی عقل تنک مایه به سامان جنون است؟
دایم دلم از دخل نفهمیده غمین است
دخلی که مرا هست درین شهر، همین است
با عشق تو اندیشه کونین گناه است
عشاق ترا ترک دو عالم دو گواه است
هر قطره شبنم به چمن دانه ذکری است
هر غنچه درین باغ سرزانوی فکری است
هر داغ درین لاله ستان خیمه لیلی است
هر خار بنی پنجره شمع تجلی است
از رفتن گل صحن چمن نوحه سرایی است
هر برگ خزان آینه مرگ نمایی است
با خوی سرکش او آتش سخن پذیرست
با خط تازه او ریحان سیاه پیرست
رنگ شراب دارد یاقوت درفشانت
بوی امیدواری می آید از دهانت
ز پیری حاصل من مد آه است
که دود شمع کافوری سیاه است
ظرافت آتش افروز جدایی است
ادب آب حیات آشنایی است
در چمن روزگار فال شکفتن خطاست
اره نخل حیات خنده دندان نماست
حسن را با عشق شان دیگرست
شمع بی پروانه تیر بی پرست
عشق هر چند مجازی است خوش است
سلطنت گر چه به بازی است خوش است
حسن در دوستی یگانه خوش است
رنگ معشوق، عاشقانه خوش است
خشکی زهد از دماغم ابرهای تر نبرد
صندلی شد آبها و توبه در سر نبرد
عالمی را لعل او مست از شراب ناب کرد
چشمه حیوان همین یک خضر را سیراب کرد
از تراش آن خط مشکین جلوه زان رخسار کرد
آب تیغ این سبزه خوابیده را بیدار کرد
منع ما کی می توان از دستبوس امروز کرد؟
بوسه ما را نمی بایست دست آموز کرد
از حیا نتوان به چشم او نگاه تیز کرد
دیگری بیمار و می باید مرا پرهیز کرد
ذات حق را چون توان در این جهان ادراک کرد؟
در مکان چون لامکانی را توان ادراک کرد؟
دانه خال تو خون از چشم صیاد آورد
این سپند شوخ آتش را به فریاد آورد
عالمی از منع زینت خرم و دلشاد شد
زین مدد خرج لباسی مملکت آباد شد
خلقی از گفتار بی کردار من هشیار شد
گر چه خود در خواب ماندم عالمی بیدار شد
بی تائمل هر که در محفل سخن پرداز شد
چون زبان آتشین شمع، خرج گاز شد
خرد دانست آن که جرم خویش را بیچاره شد
آدم از جنت برای گندمی آواره شد
تازه رو زخم کهن از زخم های تازه شد
غنچه را خمیازه گل باعث خمیازه شد
داستان عمر طی شد حرف او آخر نشد
برگریزان زبان شد گفتگو آخر نشد
تا مسیحا رفت از عالم دل خرم نماند
سوزنی کز دل برآرد خار در عالم نماند
ساده لوحانی که رو در کنج عزلت کرده اند
وعده گاه عالمی را نام خلوت کرده اند
تا نقاب از رخ برافکنده است در مشکین پرند
چشم مجمر آب آورده است از دود سپند
غیرت خسرو چو خواهد رشک فرمایی کند
یاد شکر داغ شیرین را نمک سایی کند
در دل معشوق جای خود ادب وا می کند
بهله از کوتاه دستی بر کمر جا می کند
آن که لب باز از سر رغبت به غیبت می کند
حلقه ذکر خدا را طوق لعنت می کند
میکشان را باده گلرنگ خندان می کند
یک گلابی مجلس ما را گلستان می کند
تکیه گاه خلق، لطف حق تعالی بس بود
بستر و بالین ماهی آب دریا بس بود
دور ساغر بی هوای ابر پا در گل بود
بادبان کشتی می ابر دریا دل بود
در بساط آسمان خشک، همت کم بود
آفتابش کاسه دریوزه شبنم بود
حاصل جمعیت عالم پریشانی بود
بیشتر بیماری مردم ز مهمانی بود
بخت با ما بر خلاف راه مقصد می رود
پای خواب آلود هر راهی که خواهد می رود
دیده هر کس که از اشک ندامت تر شود
راست هر مژگان او سرو لب کوثر شود
هر که گرداند ز دنیا روی، از مردان شود
آن بود فیروز جنگ اینجا که روگردان شود
فیض روشن گوهران از ارتحال افزون شود
سایه خورشید تابان از زوال افزون شود
از شراب لاله گون همت دوبالا می شود
هر که نوشد آب این سرچشمه رعنا می شود
حسن خط از حلقه گشتن ها زیادت می شود
خط ز پیچ و تاب قلاب محبت می شود
در وجود ما شراب تلخ باطل می شود
از زمین شور ما افسوس حاصل می شود
عمر اهل دولت از احسان دو چندان می شود
رشته هستی دو تا از مد احسان می شود
آسمان افتادگان را غمگساری می شود
گردش پرگار مرکز را حصاری می شود
خون می را از عروق تاک می باید کشید
انتقام خون خلق از خاک می باید کشید
ساغر می را به دست می پرست ما دهید
خونی خمیازه ما را به دست ما دهید!
کجا چشم بد از دود سپندم در گزند افتد؟
به بخت من گره در کار آتش از سپند افتد
به جز دندان کز آب زندگی چون آسیا گردد
کدامین آسیا دیدی که از آب بقا گردد؟
به عادت هر کجا زهری است شیرین چون شکر گردد
به جز هجران که هر دم تلخی او بیشتر گردد؟
چنین از می گر آن سیب زنخدان لاله گون گردد
سرانگشت سهیل از زخم دندان جوی خون گردد
طریق کفر و دین در شاهراه دل یکی گردد
دو راه است این که در نزدیکی منزل یکی گردد
ز پرگویی دهان هرزه گویان باز می گردد
خموشی سرمه کوه بلند آواز می گردد
دلی دارم که از یاد طرب غمناک می گردد
سری دارم که بر گرد سر فتراک می گردد
به هر کس آسمان شد مهربان بیچاره می گردد
چو گل را باغبان بندد کمر آواره می گردد
غم روی زمین ما را غبار دل نمی گردد
که از گرد یتیمی آب گوهر گل نمی گردد
به می خشکی ز طبع زاهدان زایل نمی گردد
به آب زندگانی این زمین قابل نمی گردد
ز نخل خشک مریم این رطب بر خاک می بارد
که فرزند سعادتمند با خود رزق می آرد
ز بس اندیشه سرو از قامت آن دلربا دارد
ز طوق قمریان دایم ز ره زیر قبا دارد
مرا از شکر نه کفران نعمت بسته لب دارد
که شکر آشکارا بویی از حسن طلب دارد
شود خونریزتر حسنی که عاشق بیشتر دارد
که از هر طوق قمری سر و فتراک دگر دارد
که جز من می تواند تا مرا گرم سخن دارد؟
که در آیینه طوطی گفتگو با خویشتن دارد
به ظاهر چین در ابرو گرچه آن نازآفرین دارد
به قدر بند نی تنگ شکر در آستین دارد
نهان در پرده هر موی من آه آتشین دارد
رگ ابر بهاران برق را در آستین دارد
به هر رنگی که باشد دل، همان صورت جهان گیرد
بهار از زردی آیینه، سیمای خزان گیرد
که دارم غیر خط تا از رخ او داد من گیرد؟
به جز گلچین که خون عندلیبان از چمن گیرد؟
من آن سیلم که منزل پیش راه من نمی گیرد
غبار از گرم رفتاری مرا دامن نمی گیرد
به ماتم هر که کام خود ز افغان تلخ می سازد
شکرخواب عدم را بر عزیزان تلخ می سازد
سیه مستان غفلت را فلک هشیار می سازد
درشتان را به گردش آسیا هموار می سازد
تواضع خصم بالادست را بی زور می سازد
به خم گردیدن از خود سیل را پل دور می سازد
دلم چون برگ بید از حرف بی هنگام می لرزد
چو عقل طفل بیند بر کنار بام، می لرزد
تبسم کن که جان باده لعلی قبا سوزد
ز آب آتشین خویشتن یاقوت وا سوزد
اگر مهر خموشی زان لب شیرین بیان خیزد
سبک چون پنبه سنگینی ز هر گوش گران خیزد
ز بس گفتار من از دل غبارآلود می خیزد
چو بردارم قلم خط غبار از کلک من ریزد!
به تمکینی ز جای خویش آن طناز می خیزد
که می لرزد عرق بر چهره اش اما نمی ریزد
زخامی هر کبابی اشک خونین بر زمین ریزد
کباب دل چو گردد پخته اشک آتشین ریزد
ز ماه روزه حسن آن پری پیکر دو چندان شد
ازان مهر خدایی ماه من خورشید تابان شد
چه پروا عاشق بیتاب را از سوختن باشد؟
که چون پروانه در گیرد چراغ انجمن باشد
بزرگان را به تعلیم کسی حاجت نمی باشد
ادیبی اهل دولت را به از دولت نمی باشد
ز شهرت ناقص از کامل عیاران بیش می بالد
ز انگشت اشارت ماه نو بر خویش می بالد
دلی کز خامشی روشن شود مردن نمی داند
خموشی آتش سنگ است، افسردن نمی داند
ز بی دردی پر و بال طلب از کار می ماند
ز پای خفته دامن در ته دیوار می ماند
مزن ای سرو با شمشاد او لاف از خرام خود
که رسوایی ندارد تیغ چوبین در نیام خود
نگردم چون سبو غافل ز حفظ آبروی خود
ز غیرت دست خود پیوسته دارم بر گلوی خود
گریبان چاک در گلشن چو آن طناز می آید
ز شاخ گل تذرو رنگ در پرواز می آید
ز ماه نوگشاد عقده دلها نمی آید
گره وا کردن از یک ناخن تنها نمی آید
به قلب خصم عاجز تاختن از ما نمی آید
به روی سایه تیغ افراختن از ما نمی آید
به روی نرم، کار از اهل دنیا برنمی آید
که بی آهن شرار از سنگ خارا برنمی آید
نشاط ظاهری دل را گره از کار نگشاید
دل پیکان ز شکرخنده سوفار نگشاید
چون فروزان ز می آن آینه طلعت گردد
آب در دیده خورشید قیامت گردد
سر ما گرم ز زور می بی غش گردد
آسیای پر پروانه به آتش گردد
صحبت مردم افسرده سکون می آرد
آب استاده، ز پا رشته برون می آرد
صبح وصل است و مرا حال چنین می گذرد
شب آدینه مستان به ازین می گذرد
طفل محبوبم اگر رخ ز شراب افروزد
شمع امید من از عالم آب افروزد
بی تائمل به مقامی دل غافل نرسد
هر که نشمرده نهد گام به منزل نرسد
از سفر با رخ افروخته جانان آمد
رفت چون ماه و چو خورشید درخشان آمد
اهل بازار ز زهاد به انصافترند
بیشتر دست و دهن آب کشان، پاک برند
پیش سایل چه ضرورست بپا برخیزند؟
از سر مال به تعظیم گدا برخیزند
گر مصور قلم از موی میان تو کند
چه خیال است که تصویر دهان تو کند؟
اول و آخر الله ازان آه بود
که ازو آه نصیب دل آگاه بود
از حیات آنچه ترا صرف به طاعات شود
چون رسد وقت، شفیع همه اوقات شود
حسن اگر بدرقه شعله آواز شود
طایر حوصله شیدایی پرواز شود
گر چنین جلوه گر آن سرو قباپوش شود
طوق هر فاخته خمیازه آغوش شود
زود از خنده بی مغز دهن بسته شود
رخنه برق به یک چشم زدن بسته شود
یوسف از دیدن رخسار تو خودبین نشود
کافرست آن که ترا بیند و بی دین نشود!
دل سودازده داغ تو به افسر ندهد
رشته ما گره خویش به گوهر ندهد
گریه امروز به رنگ دگرم می آید
(دل) سوختگی از جگرم می آید بوی
کیست آن کس که نه بر حال مسافر گرید؟
چشم آیینه به دنبال مسافر گرید
مدار خویش بزرگی که بر شراب نهاد
بنای دولت خود را به روی آب نهاد
خسیس باده چو نوشد خسیس تر گردد
که بستگیش فزاید گره چو تر گردد
می مدام دل لاله را سیه دارد
خدا ز عافیت دایمی نگه دارد!
اگر نه اشک مرادست بر گلو گیرد
غبار خاطر من ماه را فرو گیرد
همین ز می نه رخ بزم ها نگارین شد
کز این سهیل، لب بام هم عقیقین شد
ز آفتاب شود خشک خط چو تر باشد
خط عذار تو هر روز تازه تر باشد
خدنگ بی غرضان را خطا نمی باشد
ز ترک داعیه بهتر دعا نمی باشد
ز پیچ و تاب در دل به ما فراز نشد
چه حلقه ها که بر این در زدیم و باز نشد
به روی لاله و گل هر که می نمی نوشد
فسرده ای است که خونش به خون نمی جوشد
پیاله ای به لبم چرخ آشنا نکند
که بخت شور نمک در شراب ما نکند
دلی که آب شد از عشق برقرار بود
که گل گلاب چو گردید پایدار بود
دل از رفیق گرانجان ز عمر سیر شود
سفر به پای شتر هر که کرد پیر شود
به دست من کمر نازک تو چون آید؟
مگر مرا ز کف دست مو برون آید
اگر ز دست تهی، کام برنمی آید
چگونه بهله برون زان کمر نمی آید؟
نخلی که سرکشی نکند پایمال باد!
خون گل پیاده به گلچین حلال باد!
سیر شکوفه عقل مرا زیر دست کرد
این ماهتاب روز، مرا شیرمست کرد
در گلشنی که حسن تو عارض جمال کرد
گل آب و رنگ خود عرق انفعال کرد
حسن از حجاب، غصه و تشویش می خورد
شهباز چشم بسته دل خویش می خورد
با جسم کس به عالم بالا نمی رسد
دجال خرسوار به عیسی نمی رسد
دل از سفید گشتن مو ناامید شد
عالم سیه به چشمم ازین پی سفید شد
حسن تو زیردست خط مشکبار شد
این مور رفته رفته سلیمان شکار شد
غلیان ز دودمان وجود آشکار شد
عالم پر از ستاره دنباله دار شد
از اختیار دم دل گمراه می زند
این قلب، زر به نام شهنشاه می زند
گر باغبان زکات زر گل برون کند
باد خزان طراوت گلشن فزون کند
اشکم همیشه خون به دل آستین کند
هر طفل را که روی دهی این چنین کند
خوبان اگر چه زبده اولاد آدمند
چون خط برآورند پریزاد عالمند
روشندلان که قبله خود روی او کنند
در هر نظر دو عید ز ابروی او کنند
در حفظ آن کسی که ز می بی خبر شود
هر برگ تاک، دست دعای دگر شود
بیداد آسمان چه خیال است کم شود
زور کمان حلقه محال است کم شود
از باده چون عقیق تو سیراب می شود
گوهر در آب خود چو شکر آب می شود
از خود گسسته، بار به دنیا نمی شود
مریم گران ز حمل مسیحا نمی شود
از بانگ نی دلی که جراحت نمی شود
بیدار از نسیم قیامت نمی شود
از تاج باج خواه فریدون حذر کنید
از کاسه گدایی وارون حذر کنید
تقصیر میانش ز خم و پیچ ندارد
حرفی است که گویند الف هیچ ندارد
حاشا که طلبکار حق آرام پذیرد
این راه نه راهی است که انجام پذیرد
جز سرکشی از آدم بی درد چه خیزد؟
از خاک فرومایه به جز گرد چه خیزد؟
از شهد جهان جز غم و تشویش چه خیزد؟
از زاده زنبور به جز نیش چه خیزد؟
از موی چو کافور دلم بیت حزن شد
سررشته خوشحالی من تار کفن شد
تا گوهر ذات تو نهان زیر زمین شد
گردون چو نگین خانه افتاده نگین شد
می خورد و فروزان شد و از شرم برآمد
یاقوت لب یار عجب نرم برآمد
کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟
یوسف نه عزیزی است که در چاه گذارند
طول امر از دل چه خیال است برآید؟
این ریشه ازین خاک محال است برآید
زنگ از دل ما آن خط شبرنگ زداید
زنگار که دیده است ز دل زنگ زداید؟
خط در دل روشن گهران مهر فزاید
در آینه ها نقش نگین راست نماید
در کسوت فقر آن رخ چون ماه ببینید
در زیر کلاه نمدی ماه ببینید
در صیدگاه دنیا هر کس که هوش دارد
جز عبرت آنچه باشد صید حرم شمارد
تا خط دمید با من دلدار هم سخن شد
خط غبار جانان خاک مراد من شد
دل ز من خال یار می گیرد
حق به مرکز قرار می گیرد
هیچ شریفی خسیس رای نباشد
آتش یاقوت ژاژخای نباشد
خسیس از هنرپیشگان عیب بیند
مگس بیشتر بر جراحت نشیند
از نمدپوشان زبان طعن را کوتاه دار
کز نمد سالم نمی آید برون دندان مار
گل گلاب از هرزه خندی شد درین نیلی حصار
خنده بیجاست برق گریه بی اختیار
شد فزون در دور خط کیفیت لبهای یار
نشائه می بخشد دو بالا، می چو گردد پشت دار
پوچ گو را بر سر گفتار بی حاصل میار
پنبه زنهار از سر مینای خالی برمدار
گر چه در ظاهر به زه دارم کمان اختیار
چون رگ سنگ است در دستم عنان اختیار
تیشه من چون زند دامان جرائت بر کمر
هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر