گر چنین ابروی او ره می زند اصحاب را
رفته رفته طاق نسیان می کند محراب را
از شبیخون حوادث عشقبازان غافلند
می کند خون در جگر صید حرم قصاب را
سیر چشمان خیال از فکر وصل آسوده اند
می گزد می شیرمست پرتو مهتاب را
سرگرانی مانع است از آمدن تیر ترا
انتظار تیر خواهد کشت نخجیر ترا
ترک خونریزی نمی گویی، همانا عاشقان
داده اند از دیده خود آب، شمشیر ترا
تا نگیرم بوسه از لب گلعذار خویش را
نشکنم از چشمه کوثر خمار خویش را
چون کند برق تجلی پای شوخی در رکاب
کوه نتواند نگه دارد وقار خویش را
آتش افروز جنون شد دامن صحرا مرا
طشت آتش ریخت بر سر لاله حمرا مرا
هر سر راهی به آگاهی حوالت کرده اند
ناله نی شد دلیل عالم بالا مرا
نیست در بزم تو جایم، ورنه در هر محفلی
می جهد از جا سپند و می نماید جا مرا
چند دارم در بغل پنهان دل افسرده را؟
چند در فانوس دارم این چراغ مرده را؟
سیر گلشن بی دماغان را نمی آرد به حال
سایه گل می کشد در خون دل آزرده را
پیش رویش چون کنم منع از گرستن دیده را؟
چون کنم در شیشه این سیماب آتش دیده را؟
در سر آن زلف بی بخت رسا نتوان رسید
چاره شبگیر بلندست این ره خوابیده را
بی نگاه من نشد در عشق معشوقی تمام
صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را
نیست ظرف راز عشق او حریم سینه را
آب این گوهر به طوفان می دهد گنجینه را
در دل من نقش چون گیرد، که با خود می برد
شوخی عکس تو دام جوهر آیینه را
سر به دیوار ندامت می زند تدبیر ما
راه بیرون شد ندارد کوچه زنجیر ما
گریه های تلخ ما را چاشنی دیگر بود
از شکر پیوسته لبریزست جوی شیر ما
کام خود از کوشش امید می گیریم ما
بخت اگر باشد نبات از بید می گیریم ما
خون ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟
خونبهای شبنم از خورشید می گیریم ما
تا ز زیر سنگ می آید برون مجنون ما
محمل لیلی برون رفته است از هامون ما
عارفان را کنج تنهایی بود باغ و بهار
در خم خالی چو می می جوشد افلاطون ما
ازان پیوسته می لرزد دل از پاس قدم ما را
که ناموس سپاهی هست بر سر چون علم ما را
شکست دشمن عاجز دلی از سنگ می خواهد
وگرنه نیست از خار ملامت پای کم ما را
(سپندی شد عقیق صبر در زیر زبان ما را
به داغ تشنگی تا چند سوزی زان لبان ما را؟)
(کمان بیکار گردد چون هدف از پای بنشیند
نه از رحم است اگر بر پای دارد آسمان ما را)
یکی صد شد ز گلچین برگ عشرت گلشن ما را
حمایت کرد مور از برق آفت خرمن ما را
ز صرصر گر چه می پاشد ز هم جمعیت خرمن
حصار عافیت شد باد دستی خرمن ما را
فروغ عارضت پروانه سازد شمع بالین را
پر پرواز گردد چشم شوخت خواب سنگین را
ز تاراج هوسناکان بود ایمن گلستانت
که شرمت پای خواب آلود سازد دست گلچین را
به خودسازی بدل کن ای سیه دل خانه سازی را
که جز گرد کدورت نیست حاصل خاکبازی را
هدف از تیر باران سینه پر رخنه ای دارد
خطر بسیار باشد در کمین گردن فرازی را
مرا با حسن روزافزون او عیشی است بی پایان
که در هر دیدنی می گیرم از سر عشقبازی را
ز هجران که دارد لاله داغی دلسیاهی را؟
غزال دشت از چشم که دارد خوش نگاهی را؟
مکن در عشق منع دیده بیدار ما ناصح
به خواب از دست نتوان داد ذوق پادشاهی را
ز شوق خال مشکینش به گرد کعبه می گردم
که ره گم کرده خضری می شمارد هر سیاهی را
اگر فردای محشر عفو میر عدل خواهد شد
که ثابت می کند بر خود گناه بی گناهی را
نگه دارد خدا آن سیمتن را از گزند ما!
که اخگر در گریبان دارد آتش از سپند ما
ز گیرودار ما آسوده باش ای آهوی وحشی
که از بس نارسایی چین نمی گیرد کمند ما
بزم عشق است میا از در عادت به درون
شیوه مردم بیگانه سلام است اینجا
طالعی کو که گشایم در گلزار ترا؟
مغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترا
نیست ممکن که به تدبیر توان کرد علاج
دل بیمار من (و) نرگس بیمار ترا
جان من رفتن ازین سینه بی کینه چرا؟
روی گردان شدن از صحبت آیینه چرا؟
میفروشان به خدا عالم درویشی هاست
نگرفتن به گرو خرقه پشمینه چرا؟
گل روی تو چو شبنم نگران ساخت مرا
خار در پیرهن چشم تر انداخت مرا
سرکشی از نمد فقر نکردم، به چه جرم
سایه بال هما در قفس انداخت مرا؟
نه چنان تنگ گرفته است دل تنگ مرا
که برآرد ز کدورت می گلرنگ مرا
نیست در عالم افسرده جگرسوخته ای
به چه امید برآید شرر از سنگ مرا؟
تا به کی دور بود سایه ابراز سر ما؟
خشک باشد لب ما چون جگر ساغر ما
شعله پیش جگر سوخته ما خام است
بال پروانه بود یک ورق از دفتر ما
رخنه در سنگ کند ناخن اندیشه ما
پنجه در پنجه الماس کند تیشه ما
باده روح در او نشأه ماتم بخشد
مگر از سنگ مزارست گل شیشه ما
صیقلی می شود از زخم زبان سینه ما
دم شمشیر بود صیقل آیینه ما
بی قدح راه به غیب دهن خود نبریم
عالم آب بود خلوت آیینه ما
هر که ناخن به جگرکاوی ما تیز کند
ماه عیدست به چشم دل بی کینه ما
رنگ بر روی گل آید ز وفاداری ما
سرو بر خویش ببالد ز هواداری ما
به دم عیسی اگر ناز کند جا دارد
نسخه از چشم تو برداشته بیماری ما
(آنقدر در دهن تیغ تغافل باشیم
کآورد خوی تو ایمان به وفاداری ما)
زهی رخ تو نموداری از بهشت خدا
نهال قد تو برهان عالم بالا
گرفته راهی عشق از ملال خاطر ماست
حباب در گره افکنده کار این دریا
خوشا کسی که ازین تنگنای بی حاصل
به خاک برد دلی همچو سینه صحرا
سیاه روز چو فانوس بی چراغ بود
درون پرده چشمی که نیست نور حیا
(مده ز دست درین فصل جام صهبا را
که موج لاله به می شست روی صحرا را)
(جنون ما به نسیم بهانه ای بندست
بس است آتش گل دیگجوش سودا را)
اسیر ساخت به یک خنده نهان ما را
گشاده رویی گل کرد باغبان ما را
وصال او به نسیم ملامت ارزان است
تفاوتی نکند حرف باغبان ما را
چه حاجت است به می لعل سیر رنگ ترا؟
نظر به پرتو خورشید نیست رنگ ترا
دم از ثبات قدم می زند ز ساده دلی
ز دور دیده هدف جلوه خدنگ ترا
خوش آن شبی که کنم مست دیده بانش را
به دست بوسه دهم خاک آستانش را
حدیثی از گل رخسار او که می گوید؟
که همچو غنچه پر از زر کنم دهانش را
گلی که نیست به فرمان او، چو نافرمان
برآورم ز پس سر برون زبانش را
شهید باده چو خواهید جان نو یابد
به چوب تاک بسوزید استخوانش را
سرشته اند به دیوانگی سرشت مرا
نمی توان به قلم داد خوب و زشت مرا
مرا به ریزش ابر بهار حاجت نیست
رگ بریده تاکی بس است کشت مرا
ز ناز بوسه لب دلستان نداد مرا
به لب رسید مرا جان و جان نداد مرا
به صبر گفتم ازان لب، دهن شود شیرین
خط از کمین بدر آمد امان نداد مرا
نمی کشد دل غمگین به صبحگاه مرا
که دل ز چهره خندان شود سیاه مرا
ز هرزه خندی گل پاکشیدم از گلزار
در گشاده نهد چوب پیش راه مرا
سلاح جوهر ذاتی است شیرمردان را
چه حاجت است به شمشیر تیزدستان را؟
ز خون هر دو جهان دست عشق مستغنی است
چه احتیاج نگارست دست مرجان را؟
بر آن گروه حلال است دعوی همت
که چین جبهه شمارند مد احسان را
ز جلوه تو حیاتی است خاکساران را
که خون مرده شمارند آب حیوان را
چو برق بگذر ازین خاکدان که در یک دم
سفال تشنه کند آه گرم، ریحان را
بهار مایه غفلت بود گرانان را
شکوفه پنبه گوش است باغبانان را
چراغ گل به نسیم بهانه ای بندست
مبر به سیر چمن آستین فشانان را
به دست شانه مده زلف عنبرین بو را
به خود دراز مگردان زبان بدگو را
به روی او سخنان درشت خط مزنید
شکسته دل مپسندید رنگ آن رو را
گرفته اوج به نوعی کساد بازاری
که آفتاب زند بر زمین ترازو را
چه نسبت است به روی تو روی آینه را؟
که خشک کرد فروغ تو جوی آینه را
به یاد روی تو با گل خوشم که طوطی مست
به یک نظر نگرد پشت و روی آینه را
چو آفتاب بکش جام صبحگاهی را
به خاکیان بچشان رحمت الهی را
نماز اگر نکنی اختیار آن با توست
مباد فوت کنی آه صبحگاهی را
گذشت عمر و نگردید پخته طینت ما
به آفتاب قیامت فتاد نوبت ما
صدای آب روان خواب را گران سازد
ز خوش عنانی عمرست خواب غفلت ما
مقام نشو و نما نیست این نشیمن پست
مگر به ریشه کند زور، نخل همت ما
کباب پرتو منت نمی توان گردید
بس است دیده بیدار، شمع خلوت ما
باقی به حق، ز خویش فنا می کند ترا
از عشق غافلی که چها می کند ترا
این گردنی که همچو هدف برکشیده ای
آماجگاه تیر قضا می کند ترا
بگذر ز فکر پوچ تعین که این خیال
از بحر چون حباب جدا می کند ترا
کو باده تا به سنگ زنم جام عقل را؟
از خط جام، حلقه کنم نام عقل را
عمری که در ملال رود در حساب نیست
چون بشمرم ز عمر خود ایام عقل را؟
تفسیده تر ز ریگ روان است مغز ما
ضایع مساز روغن بادام عقل را
(از رحم بر زمین نزد آسمان مرا
دارد بپا برای نشان این کمان مرا)
(چون سرو و بید سایه من دام عشرت است
هر چند میوه نیست درین بوستان مرا)
(از وصل گل مرا چه تمتع، که شرم عشق
دارد چو بیضه در بغل آشیان مرا)
کو عشق تا به هم شکند هستی مرا؟
ظاهر کند به عالمیان پستی مرا
تا آتش از دلم نکشد شعله چون چنار
باور نمی کنند تهیدستی مرا
عیدست مرگ دست به هستی فشانده را
پروای باد نیست چراغ نشانده را
دل را ز اختلا گرانان سبک برآر
دریاب زود این ته دیوار مانده را
مجنون کند فریب نگاهت غزاله را
بوی خوش تو تازه کند داغ لاله را
صد زخم ناف سوز خورد آهوی ختا
بر هم زنی چو طره مشکین کلاله را
در زیر بار مهره گل نیست دست ما
ز اشک تاک سبحه کند می پرست ما
نه گوشه کلاه و نه زلف و نه توبه ایم
خوبان چه بسته اند کمر در شکست ما؟
غافل مشو ز رتبه شوق بلند ما
از ساق عرش (حلقه) رباید کمند ما
بی طاقتان شوق، هلاک بهانه اند
از ماهتاب سوخته گردد سپند ما
قانع به جرعه نیست لب میگسار ما
میخانه را به آب رساند خمار ما
ای جلوه نسیم ترحم چه کوتهی است
در غنچه زنگ بست گل اعتبار ما
از نخل موم صد گل رنگین شکفت و ریخت
یک برگ سبز سر نزد از شاخسار ما
امشب که آمده است به کف سیب آن ذقن
خالی است جای شیشه می در کنار ما
تا کی به شعله ای نزند جوش داغ ما؟
پیش از فتیله چند بسوزد چراغ ما؟
ای محتسب به توبه قسم می دهم ترا
کاین موسم بهار مخور بر دماغ ما
(حسرت به نور ذره و عمر شرر کشد
یارب کسی مباد به روز چراغ ما)
(مردانه ازین خرقه سالوس برون آ
زن نیستی، از پرده ناموس برون آ)
(پر در پر هم بافته پروانه و بلبل
ای شمع گل اندام ز فانوس برون آ)
از نغمه عشاق چه ذوق اهل هوس را؟
از ناله بلبل چه خبر چوب قفس را؟
بربند به نرمی دهن هرزه درایان
از پنبه توان کرد زبان بند جرس را
بلبل به ثنای تو گشوده است زبان را
گل غنچه به پابوس تو کرده است دهان را
در بندگی قامت موزون تو بسته است
هر فاخته از طوق کمر سرو روان را
هر شاخ گل آماده به نظاره رویت
از غنچه و شبنم دل و چشم نگران را
هر نگه صد کاسه خون می خورد
تا به مژگان می رساند خویش را
هر سر خاری که گل کرد از زمین
در رگ من می دواند نیش را
چه غم از کشمکش ماست جهان گذران را؟
خار مانع نشود قافله ریگ روان را
نکنند اهل دل از کجروی چرخ شکایت
کجی تیر بود باعث آرام نشان را
نغمه در زاهد پوسیده سرایت ننماید
این نسیمی است که از جای کند سرو جوان را
لعل از کان بدخشان، گوهر از عمان طلب
گنج از ویران، حضور دل ز درویشان طلب
نیست نعمت را درین دریای بی پایان حساب
چون صدف از عالم بالا همین دندان طلب
می کند کار نمک درمی، تکلف در سلوک
خانه را پاک از تکلف کن دگر مهمان طلب
چنان ز ساده دلی ها رمیده ام ز کتاب
که بوی خون به مشامم رسید ز سرخی باب!
تمام شب به خیال تو عشق می بازم
ز سادگی به کتان صاف می کنم مهتاب
گر ز روی خود براندازی نقاب
پشت بر دیوار ماند آفتاب
ای رسانده کاوش مژگان تو
خانه چشم اسیران را به آب
گل رخسار او در عالم آب
زند ترخنده بر یاقوت سیراب
نبرد تلخی بادام را قند
نشد کم زهر چشمش از شکرخواب
(ای لعل تو جان بخش ترا ز عیسی مشرب
چشم تو فریبنده تر از لولی مشرب)
(در خار و گل دهر به یک چشم نظر کن
سرچشمه خورشید شو از معنی مشرب)
(چون ابر شب جمعه گران است به خاطر
از خشک مزاجان ریا دعوی مشرب)
(حاجت از خاک مراد در میخانه طلب
دم همت ز لب خامش پیمانه طلب)
(مشرق گوهر جودست کف ابر بهار
هر چه خواهد دلت از گریه مستانه طلب)
هر که از بی طاقتی نالید تمکینش سزاست
هر که از فتراک سرپیچید بالینش سزاست
از پریشان اختلاطی رنگ بر رویت نماند
هر که با گلچین مدارا می کند اینش سزاست
سجده گاه بوسه من نقش پای او بس است
دست پیچ حسرتم زلف رسای او بس است
از لب شیرین چه می خواهند خون کوهکن؟
زخم دندان تأسف خونبهای او بس است
شیوه ما گرد جانان بی خبر گردیدن است
گرد دل گردیدن ما گرد سر گردیدن است
در محرم تا چه خونها در دل مردم کند
محنت آبادی که عیدش دربدر گردیدن است
خاکساری مشرب و افتادگی دین من است
بالش خارای من از خواب سنگین من است
گر چنین افسون غفلت پنبه در گوشم نهد
کاسه سر را خطر از خواب سنگین من است
(داغ دارد بلبلان را شعله آواز من
شاخ گل در خون ز مصرع های رنگین من است)
(گر چه مرجان پنجه با دریای خونین می زند
کی حریف پنجه دریای خونین من است؟)
داغ مشکینم که ناف لاله ها را سوخته است
از تب غیرت گل خورشید را افروخته است
آنچه بر رخساره او می نماید خال نیست
شبنم نازک دلی در آتش گل سوخته است
در غلط می افکند هر دم سپند بزم را
عکس رخسارت ز بس آیینه را افروخته است
دل به دام زلف آن مشکین کمند افتاده است
مرغ بی بال و پری در کوچه بند افتاده است
در حریم خاکساری سرکشی را بار نیست
شعله این بزم در پای سپند افتاده است
بخت ما چون بیدمجنون سرنگون افتاده است
همچو داغ لاله نان ما به خون افتاده است
هر چه می گیریم صرف بینوانان می کنیم
کاسه دریوزه ما سرنگون افتاده است
تا خیال عارضش در دیده مأوا کرده است
گریه خونها خورده تا در چشم من جا کرده است
مژده باد ای اختر طالع که چشم مست او
گوشه چشمی به حال سرمه پیدا کرده است
بر سر گردون گل انجم سرشک ما زده است
باده گلرنگ ما گل بر سر مینا زده است
کیست مجنون تا بود در ناتوانی همچو من؟
سایه دامن مکرر تیشه ام بر پا زده است!
از خمار خواب خوش یوسف به زندان آمده است
بد نبیند هر که خواب او پریشان آمده است
ز آشنایانی که بر گرد تواند ایمن مباش
بارها بر سنگ، پای من ز دامان آمده است
گل ز تیغ غمزه اش در خاک و خون غلطیده است
چشم خورشید از غبار خط او ترسیده است
اشک ما در چشم دارد گرد غربت بر جبین
گوهر ما در صدف داغ یتیمی دیده است
آنچه می دانیش روی به خون اندوده ای است
آنچه سروش می شماری تیغ زهرآلوده ای است
آنچه برگ عیش می دانی درین بستانسرا
پیش چشم اهل بینش دست بر هم سوده ای است
عشق پنهانی خنک چون ناز حسن خانگی است
شیوه های دلفریب عشق در دیوانگی است
نغمه لبیک، غمازست در راه طلب
جامه احرام اینجا پرده بیگانگی است
هر که چشم رغبت از نظاره مرغوب بست
بر دل آسوده راه یک جهان آشوب بست
از زلیخای هوس بگریز کاین بی آبرو
تهمت آلودگی بر دامن محبوب بست
گفتم از دنیا فشانم دست در پایان عمر
حرص پیری از عصا دست مرا بر چوب بست
چشم ما طرفی کز آن رخسار آتشناک بست
کی سمندر از وصال شعله بی باک بست؟
طالع از خوبان ندارد چهره خندان ما
ورنه قمری سرو را از طوق بر فتراک بست
بس که تند و تلخ و خشم آلود آن بدخو نشست
چین چو جوهر عاقبت بر تیغ آن ابرو نشست
رو به دیوار آورد هر کس به من آورد روی
بس که گرد کلفت از دوران مرا بر رو نشست
بس که بر رویم غبار کلفت از هر سو نشست
گرد از تمثال من آیینه را بر رو نشست
تیر آه خاکساران را نمی باشد خطا
برحذر باش از کمانداری که بر زانو نشست
از تپیدن دور کرد از خود دل بی تاب من
غیر تیر او مرا هر کس که در پهلو نشست
خوشدلی فرش است در هر جا شراب و ساز هست
غم نگردد گرد آن محفل که غم پرداز هست
در صدف گوهر جدا باشد ز آغوش صدف
وصل هجران است هر جا دورباش ناز هست
در محبت جز تهیدستی متاعی باب نیست
هر که را دل هست اینجا از اولوالالباب نیست
در میان چشم ما و دولت بیدار عشق
پرده بیگانگی جز پرده های خواب نیست
(آتشین جانی چو من بر صفحه ایام نیست
بخیه را بر خرقه من چون سپند آرام نیست)
(دل چه گستاخانه با آن زلف بازی می کند
مرغ نوپرواز را اندیشه ای از دام نیست)
ذوقی از حرف محبت بی صفای سینه نیست
طوطیان را تخته مشقی به از آیینه نیست
هر طرف چشم افکنی داغی به خون غلطیده است
هیچ باغ دلگشایی به ز چاک سینه نیست
تا خیال زلف او ره در دل دیوانه داشت
از پر و بال پری جاروب این ویرانه داشت
شیشه ناموس من تا بر کنار طاق بود
هر که سنگی داشت از بهر من دیوانه داشت
می شکست از خون من دایم خمار خویش را
چشم مخموری که در هر گوشه صد میخانه داشت
در محبت کام نتوان بی دل خونخواره یافت
غنچه خونها خورد تا چون گل دل صدپاره یافت
لنگر آسودگی دست مرا بر چوب بست
تا به دست بسته روزی طفل در گهواره یافت
گریه شادی حجاب چهره مقصود شد
بعد ایامی که چشمم رخصت نظاره یافت
پنجه غیرت دل پرویز را در هم شکست
هر کجا حرفی ز شیرین کاری فرهاد رفت
به این عنوان اگر قامت کشد سرو دلارایت
نماید طوق قمری جلوه خلخال در پایت
نخواهی از گزیدن مانع دندان من گشتن
اگر دانی چه خونها در جگر دارم ز لبهایت
هر کجا قامت دلدار به دعوی برخاست
سرو چون زنگ ز آیینه قمری برخاست
عشق ازان برق که در خرمن مجنون انداخت
دود اول ز سیه خانه لیلی برخاست
تار و پود فلک از ناله پیچیده ماست
پیله اطلس گردون دل غم دیده ماست
نظر همت ما وسعت دیگر دارد
آسمان مردمک چشم جهان دیده ماست
پیش ارباب خرد رسم تکلف باب است
در خرابات مغان ترک ادب آداب است
عاشق صادق و پروای ملامت، هیهات
صبح در سینه خود چاک زدن بی تاب است
هر که گیرد ز جهان گوشه عزلت طاق است
هر که زین خلق به دیوار خزد محراب است
پیش اشکم که خروشنده تر از سیلاب است
بحر را مهر خموشی به لب از گرداب است
تا ازان حسن رباینده نظر یافته است
آب آیینه رباینده تر از سیلاب است
چشمت از گوشه میخانه بلاخیزترست
پسته تنگ تو از بوسه شکرریزترست
در لطافت تن سیمین تو با خرمن گل
یک قماش است، ولی از تو بانگیزترست
در شکست دل ما سعی نه از تدبیرست
پشت این لشکر آگاه، دم شمشیرست
خبر از صورت احوال جهان نیست مرا
چشم حیرت زدگان آینه تصویرست
عافیت می طلبی ترک برومندی کن
که سر سبز در اینجا علف شمشیرست
فکر دنیای دنی کار خدانشناس است
هر چه در دل گذرد غیر خدا وسواس است
لب ببند از سخن پوچ که صد پیراهن
لاغری خوبتر از فربهی آماس است
چاره خاک نشینان به قضا ساختن است
پیش شمشیر حوادث سپر انداختن است
دامن از خلق کشیدن گل شهرت طلبی است
این بساطی است که بر چیدنش انداختن است
تا به کام است فلک، خار گل پیرهن است
بخت تا سبز بود ساحت گلخن چمن است
یوسف از خواری اخوان سر کنعانش نیست
هر کجا بخت عزیزی دهد آنجا وطن است
جوی شیر از جگر سنگ بریدن سهل است
هر که بر پای هوس تیشه زند کوهکن است
شور دریای وجود از سر پرشور من است
رقص مینای فلک از می پرزور من است
می زند مور خطش ملک سلیمان بر هم
این پریزاد قباپوش که منظور من است
اشک از گرمی آه دل من گلگون است
طره آه من از سلسله مجنون است
سرو آورده خطی سبز ز دیوان قضا
کز جهان دست تهی قسمت هر موزون است
نامه لاله که داغ جگرش مضمون است
چشم بر راه قبول نظر مجنون است
در سواد ورق لاله اگر غور کنی
گرده دامن لیلی و سر مجنون است
رتبه چین جبین اهل هوس نشناسند
سکته در مشرب این طایفه ناموزون است
یک سر زلف تو در چین و یکی ماچین است
چشم بد دور ازان ملک که حدش این است
ترسم از دور به چشمش بخورند اهل نظر
بس که چون خواب بهاران لب او شیرین است
روزگاری است که پایم ز چمن کوتاه است
دست امیدم ازان سیب ذقن کوتاه است
بی حجابانه به بزم آمد و مستانه نشست
گل بچینید که دیوار چمن کوتاه است
اشک خالی کن دلهای غم اندوخته است
سخن سرد نسیم جگر سوخته است
در بیابان تمنا اثر از منزل نیست
می کند آنچه سیاهی، نفس سوخته است
راحت و محنت عالم به هم آمیخته است
گوهر تجربه در خاک سفر ریخته است
هر کجا خار و گلی دست و گریبان بینی
حسن و عشق است که با یکدگر آمیخته است
برگرفته است ز خاکستر دوزخ مشتی
نقش پرداز جهان رنگ سفر ریخته است
دل هر کس که مسلم ز علایق رسته است
چون سپندی است که از آتش سوزان جسته است
چشم احسان ز بخیلان ترشروی مدار
چه زنی حلقه بر آن در که ز بیرون بسته است؟
غم روزی نخورد هر که دلش آزاده است
روزی اهل تو کل همه جا آماده است
جان روشن ندهد تن به کدورت، چه کند
تیرگی لازمه آب حیات افتاده است
آن که صد شیوه به آن چشم سخنگو داده است
چه اداها که به آن گوشه ابرو داده است
آفتابی است دگر چهره رنگت امروز
سفر آینه ای باز مگر رو داده است؟
لعل سیراب تو ترخنده به صهبا زده است
نگهت زهر به سرچشمه مینا زده است
گوهر جرات من در صدف طوفان نیست
بارها قطره من بر صف دریا زده است
سبزه خط تو راه دل آگاه زده است
این چه خضرست ندانم که مرا راه زده است
راهزن نیست در آن دشت که من سیارم
تا برون رفته ام از راه، مرا راه زده است
دامن پاک بود شرط هم آغوشی حسن
گل شبنم زده را ره به گریبانش نیست