جوش سودا ز سرم عقل گرانبار گرفت
این چنین گل نتوان از سر دستار گرفت
چمن آرای مرا حاجت در بستن نیست
جوش گل راه تماشایی گلزار گرفت
دل به منت ز من آن یار جفاکیش گرفت
گل به رغبت نتوان از کف درویش گرفت
کم خود گیر که انگشت نما می گردد
هر که چون ماه درین حلقه کم خویش گرفت
(دلم ز سینه به آن زلف تابدار گریخت
ز چارموجه غم در دهان مار گریخت)
(خوشا کسی که ازین سایه های پا به رکاب
به زیر سایه آن سرو پایدار گریخت)
مرا گشایش خاطر ز دامگاه بلاست
کمند وحدت من چارموجه دریاست
گره ز کار کریمان گشاده گردد زود
حباب نیم نفس بار خاطر دریاست
گریختیم به خاک از سپهر و غافل ازین
که خاک، تخته مشق محرران قضاست
سیاه روی کتاب از ورق شماری ماست
شبی که صبح ندارد سیاهکاری ماست
ز شوق، جسم گران را چنان سبک کردیم
که وقت فکر، ردیف فلک سواری ماست
ترا که پنبه گوش شعور سیماب است
نفس کشیدن محشر فسانه خواب است
هوای وادی غفلت رطوبتی دارد
که پای ریگ روان در شکنجه خواب است
زبان شانه درازست بر سر عالم
به این که خدمت زلف تو حق شمشادست
جفای چرخ فلک را هم از تو می دانم
که شوخ چشمی طفلان گناه استادست
دل آرمیده بود گفتگو چو هموارست
چمن صحیح بود تا نسیم بیمارست
ز سایه روی زمین را کبود می سازد
ز ناز بس که نهال قدش گرانبارست
ستاره سحر عشق چشم بیدارست
غبار لشکر غم ناله شرربارست
دلی که نیست در او شور عشق، ناقوس است
رگی که نیست در او پیچ تاب، زنارست
قدم ز دایره خود برون منه صائب
که حصن عافیت نقطه خط پرگارست
ترا که خط بناگوش ابجد نازست
چه وقت توبه حسن کرشمه پردازست؟
دو چشم واله قربانیان پس از تسلیم
دو شاهدست که انجام به ز آغازست
کلام تلخ جبینان حلاوت آمیزست
زمین هند به آن تیرگی شکرخیزست
خدا غنی است ز عصیان ما سیه کاران
طبیب را چه زیان از شکست پرهیزست؟
تبسمی که دهد یار ازان دهن جان است
میی که بوسه بر آن لب زد آب حیوان است
دمی که بی سخن عاشقی است شمشیرست
دلی که آب ز تیغی نخورده پیکان است
سخن بلند چو گردد به وحی مقرون است
اتاقه سر مصحف کلام موزون است
برات وعده می کهنگی نمی داند
که وعده می گلرنگ دعوی خون است
ز ناله ام در و بام قفس نگارین است
ز گریه ام چمن روزگار رنگین است
خزان نسیم برون رانده ای است از چمنش
بهار نسخه آن پنجه نگارین است
به نامه حسرت آغوش خود چه بنویسم؟
که این کتاب مناسب به خانه زین است
چنان به بستر آسودگی نهم پهلو؟
مرا که خواب پریشان به زیر بالین است
هزار گرگ هوس در کمین عصمت توست
چه وقت رفتن صحرا و سیر و صحبت توست؟
ز خط مگوی برات مسلمی دارم
هنوز اول جوش بهار آفت توست
زبان تهمت یک شهر را سخن دادن
گناه خامشی شعله های غیرت توست
اگر چه باغ جهان از وفای گل خالی است
به تن مباد سری کز هوای گل خالی است
اگر به کنج قفس راه باغبان افتد
نمی رود به زبانش که جای گل خالی است
قسم به شمع تجلی که پرتوش ازلی است
که عشق تازه عذاران بهار زنده دلی است
عزیزدار دل پاره پاره ما را
که شمع را پر پروانه مصحف بغلی است
ترا که برق بلا خوشه چین خرمن نیست
خبر ز حال من و تنگدستی من نیست
ترا رسد به غزال حرم سرافرازی
که در قلمرو چین این بیاض گردن نیست
خیال طره او در دل خراب گذشت
چه موج بود که مستانه بر حباب گذشت
کجایی ای نفس عقده سوز باد سحر
که عمر غنچه ما در ته نقاب گذشت
مرا به نیم تبسم خراب کرد و گذشت
نگاه گرم عنان را به خواب کرد و گذشت
فغان که دولت پا در رکاب خوبی را
دو چشم ظالم او صرف خواب کرد و گذشت
ترخنده از عرق به می ناب زد رخت
باز این چه نقش بود که بر آب زد رخت
یاقوت های راز نهان رنگ باختند
زین آتشی که در دل احباب زد رخت
هستی نماند و در سر پوچ آرزو بجاست
می شد تمام و نکهت او در کدو بجاست
دخل جهان سفله نگردد به خرج کم
چندان که می برند به خاک آرزو بجاست
ز اهل سخن مپرس مقام سخن کجاست
حسن غریب را که شناسد وطن کجاست؟
زان شعله ها که از دل پروانه سر کشید
روشن نشد که شمع درین انجمن کجاست
ما را بهشت نقد، تماشای دلبرست
عمر دوباره سایه بالای دلبرست
کج می کند نظر به خیابان باغ خلد
چشمی که محو قامت رعنای دلبرست
مطلوب ازان اوست که درد طلب ازوست
دلبر در آن دل است که جویای دلبرست
چون غنچه گر زبان تو با دل موافق است
بر کاینات از ته ل خنده لایق است
در وقت صبح چرخ نفس راست می کند
یعنی که غمگسار جهان یار صادق است
موج خطر سفینه اهل توکل است
در رهگذار راست روان تیغ کج پل است
ز افتادگی چو شبنم گل نیستم غمین
چون پله ترقی من در تنزل است
یعقوب بد نکرد که در هجر چشم باخت
در قحط حسن، چشم گشودن چه لازم است؟
امروز حسن خط به رخ او مسلم است
یاقوت از شکسته آن زلف، درهم است
در چشم داغ من که به ماتم نشسته است
هر ناخنی اشاره به ماه محرم است
نرمی حصار عافیت جان روشن است
از موم پشت آینه بر کوه آهن است
قانع به دستبوس شدن زان جهان حسن
از بحر تشنه را به قلم آب خوردن است
ناخن به سینه ریزی حسن هلال ازوست
طرز نگاه کردن چشم غزال ازوست
شیرین به جوی شیر برآمیخت چون شکر
خسرو دلش خوش است که بزم وصال ازوست
تا عارضت ز آتش می برفروخته است
بر آسمان ستاره خورشید سوخته است
ای آتش و سپند دگر وقت همرهی است
چشم بدی به زخم دلم بخیه دوخته است
زلفت که همچو شام غریبان گرفته است
صبح نشاط در ته دامان گرفته است
از دست رستخیز حوادث کجا رویم؟
ما را میان بادیه باران گرفته است
(این سهو بین که دیده حق ناشناس من
روی ترا برابر قرآن گرفته است)
از ابر نوبهار چمن جان گرفته است
گلزار رنگ چهره مستان گرفته است
از بس که نوبهار به تعجیل می رود
شاخ از شکوفه دست به دندان گرفته است
از سرد مهری آتش شوقم فسرده است
روغن تلف مکن به چراغی که مرده است
با مشتری به چین جبین حرف می زند
حسن تو گوشمال کسادی نخورده است
در جوش خلق کعبه حاجات گم شده است
در توبه شکسته خرابات گم شده است
آن طفل مشربیم که در مشت خاک ما
بس گوهر گرامی اوقات گم شده است
خال تو ریشه در شکرستان دوانده است
در خط سبز، شهپر طوطی رسانده است
جز خط دل سیه که مبیناد روز خوش
بر شمع آفتاب که دامن فشانده است؟
دل بی خیال طایر شهپر بریده است
بی فکر روح پای به دامن کشیده است
معیار آرمیدگی مجلس است شمع
تا دل بجاست وضع جهان آرمیده است
از پسته تو شور ملاحت چکیده است
صبح صباحت از گل رویت دمیده است
یارب ز چشم زخم خمارش نگاه دار
باغ از بنفشه سرمه مستی کشیده است
آتش ز شرم خوی تو تا سر کشیده است
خود را به زیر بال سمندر کشیده است
خودبین مباش تا به حیات ابد رسی
آیینه سد به راه سکندر کشیده است
دارد سری به کاکل او هر سری که هست
دربند اوست هر دل غم پروری که هست
در حلقه اطاعت حق پایدار باش
تا بر رخت گشاده شود هر دری که هست
دنیا کند به دل سیهان میل بیشتر
از شش جهت به هند رود هر زری که هست
(در زیر آسمان دل بی اضطراب نیست
در چشم ما غنودگیی هست، خواب نیست)
(از روی گرم عشق به جوش است خون خاک
هر چند لعل را خبر از آفتاب نیست)
(دست تهی گره نگشاید ز کار خویش
در حق خود دعای گدا مستجاب نیست)
عشق ترا به رونق ما احتیاج نیست
این برق را به مشت گیا احتیاج نیست
در زیر بار منت عریان تنی مرو
ملک تجردست، قبا احتیاج نیست
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
بر اعتدال لیل و نهار اعتماد نیست
در چارسوی جسم مزن خیمه ثبات
بر ابر و برق و باد و غبار اعتماد نیست
ایمن مشو ز فتنه آن حسن در نقاب
بر ابر و آفتاب بهار اعتماد نیست
در گلشن وجود ره بوالفضول نیست
برگ خزان رسیده او بی اصول نیست
داغ است عشق از دل بی آرزوی من
خون می خورد کریم چو مهمان فضول نیست
بر رنگ عصمت تو می ناب دست یافت
صد حیف بر کتان تو مهتاب دست یافت
نگذاشت آشنایی من چین در ابرویت
کافر به طاق ابروی محراب دست یافت
از ما به گفتگو دل و جان می توان گرفت
این ملک را به تیغ زبان می توان گرفت
ما را بس است گوشه ابروی التفات
این صید رام را به کمان می توان گرفت
افتادگی است چاره خصم سبک عنان
با خاک پیش آب روان می توان گرفت
تا چند ز رسوا شدن راز توان سوخت؟
از بی تهی اشک نظرباز توان سوخت
مردیم درین خانه دلگیر قفس، چند
از شوق هم آغوشی پرواز توان سوخت؟
واسوختگی شیوه ما نیست، وگرنه
از یک سخن سرد دل ناز توان سوخت
گر در گذری از سر یک غنچه تبسم
از شعله غیرت دل اعجاز توان سوخت
رخساره گلرنگ تو گلزار بهشت است
خط گرد گل روی تو دیوار بهشت است
طاعات ریایی است کلید در دوزخ
زاهد به چه سرمایه خریدار بهشت است
رخسار تو شاداب تر از لاله طورست
شبنم گل سیراب ترا دیده شورست
بسیار به از صحبت ابنای زمان است
در مشرب من، خلوت اگر خلوت گورست
خواری ز طمع دور نگردد که عصاکش
هر چند که در پیش بود پیر و کورست
می بی نمک صحبت احباب حرام است
می چیست، گر انصاف بود آب حرام است
با ساغر شبگیر، سراسر مزه دارد
در خانه نشستن شب مهتاب حرام است
در مشرب ما جوهریان گهر وقت
غیر از شب آدینه می ناب حرام است
آغاز خط آن شوخ به عشاق رحیم است
در آخر بازار، فروشنده کریم است
از جلوه بیاسا که ز بیداد خزان سرو
آزاد ازان است که یک جای مقیم است
از وصل، ملال دل خرم نمکین است
در دامن گل گریه شبنم نمکین است
بی چاشنیی نیست شکرخنده شادی
اما روش گریه ماتم نمکین است
روی دل این خسته به آن چشم سخنگوست
چون عقده مرا چشم به آن گوشه ابروست
تا مهر خموشی زده ام بر لب گفتار
در چشم من این دایره یک چشم سخنگوست
(راه سخنم معنی بسیار گرفته است
از جوش گل این رخنه دیوار گرفته است)
(با صاف ضمیران به ادب باش که بسیار
از آب گهر آینه زنگار گرفته است)
(آن رهرو افسرده اساسم که مکرر
دامان مرا سایه دیوار گرفته است)
حیرتکده چشم مرا خواب ندیده است
افتادگی اشک مرا آب ندیده است
کم لاف ز همچشمی اش ای آهوی وحشی
این طرز نگه چشم تو در خواب ندیده است!
بر سبزه خط تکیه مکن موج سرابی است
هر حلقه پی رفتن حسن تو رکابی است
گر آه برآرد ز دل هر دو جهان دود
در پیش سیه مستی او دود کبابی است
اندیشه ز مستی نکند هر که شرابی است
کآبادی این طایفه موقوف خرابی است
آن را که به انگشت توان عیب شمردن
در عالم انصاف ز مردان حسابی است!
ارباب همم را چه غم از بی پر و بالی است؟
بال و پر این طایفه از همت عالی است
نفرین بود از دست دعا رزق بخیلان
تکبیر فنا فاتحه سفره خالی است
جز گوشه میخانه مرا جای دگر نیست
چون خم ز خرابات مرا پای سفر نیست
با تلخی هجران بسرآریم که نی را
جز بند گران حاصلی از قرب شکر نیست
چون آینه آب خضر زنگ نگیرد؟
در دور عقیق لب او تشنه جگر نیست
جز نام تو بر لوح دلم هیچ رقم نیست
در نامه ما یک سر مو سهو قلم نیست
ما خود سر طومار شکایت نگشاییم
خودگوی، فراموشی احباب ستم نیست؟
بر نامه سودازدگان نکته نگیرند
داریم جوابی که به دیوانه قلم نیست
ارباب حیا را لب نانی ز جهان نیست
روزی ز دل خود خورد آن را که زبان نیست
(یاری که نگیرد دلش از دوری منزل
در وادی تجرید به جز ریگ روان نیست)
در چشم و دل پاک ز دنیا خبری نیست
در عالم حیرت ز تماشا خبری نیست
آسوده بود سرو ز بی طاقتی آب
این سر به هوا را ز ته پا خبری نیست
هر کس طمع روی دل از مردم خس داشت
امید شکرخند گل از چاک قفس داشت
هر کس که درین دایره از ناموران شد
مانند نگین چشم به دست همه کس داشت
برگشت ز لب جان به تن خسته دگربار
تا روی تو آیینه مرا پیش نفس داشت
زاهدان را گوشه خلوت بس است
عارفان را نشأه وحدت بس است
خاکساران بی نیازند از لباس
سایه را افتادگی زینت بس است
ای دل بی درد، آزادی بس است
این همه آزار ما دادی بس است
سرفرازی میوه آزادگی است
سرو خضر راه این وادی بس است
در چشم پاکبازان آن دلنواز پیداست
آیینه صاف چون شد آیینه ساز پیداست
غیر از خدا که هرگز در فکر او نبودی
هر چیز از تو گم شد وقت نماز پیداست
(هر چند جلوه او بیرون ازین جهان است
در آبهای روشن آن سروناز پیداست)
سرکشم ز ابر بهاری گذشته است
شراب من از خوشگواری گذشته است
چرا ابرویت چون هلالی نباشد؟
که عمرش به بیمارداری گذشته است
غم پوشش برونم را گرفته است
خیال نان درونم را گرفته است
ز فکر جامه و نان چون برآیم؟
که بیرون و درونم را گرفته است
ای که گفتی نگاه خیره تو
پرده شرم از میان برداشت:
روی ازان روی می توان گرداند؟
چشم ازان چشم می توان برداشت؟
زهرست بی تبسم شیرین شراب تلخ
با بخت شور چند توان خورد آب تلخ
بی می نیم شکفته، همانا بریده اند
همچون پیاله ناف مرا با شراب تلخ
شنیدم آنقدر از دوستان تلخ
که شد شیرینی جان در دهان تلخ
نباشد چشم او بی زهر چشمی
بود بیمار را دایم دهان تلخ
زلف مشکین تو سر در دامن محشر نهاد
خط گستاخ تو لب را بر لب کوثر نهاد
برنمی خیزد ز شور حشر، یارب بخت من
در کدامین ساعت سنگین به بالین سر نهاد
سرو را از جلوه مستانه از جا می برد
خنده او تلخکامی را ز صهبا می برد
قسمت سوداگر بیت الحزن دست تهی است
صرفه سودای یوسف را زلیخا می برد
عقل را از مغز بیرون داغ سودا می برد
جذبه خورشید شبنم را به بالا می برد
نوبهار مغفرت از مشرب ما سرخ روست
ابر رحمت آب از پیمانه ما می برد
از خموشی هر که سر در جیب فکرت می برد
در سخن از دیگران گوی سعادت می برد
آنچنان کز پنبه می سازند پاک آیینه را
خامشی از سینه من گرد کلفت می برد
مصرع برجسته در هنگامه دلمردگان
چون چراغ روز بر پروانه حسرت می برد
ناله بلبل به بال شیون ما می پرد
چشم شبنم در هوای گلشن ما می پرد
آفتابی هست در طالع شبستان مرا
یک دو روزی شد که چشم روزن ما می پرد
از فغان ما گلستانت بلند آوازه شد
شعله حسنت به بال دامن ما می پرد
حاصل ما تنگدستان را به چشم کم مبین
چشم برق از اشتیاق خرمن ما می پرد
تا به برگ سبز، خط او چمن را یاد کرد
باغبان از خرمی گل را مبارک باد کرد
سخت جانان خوب می دانند قدر یکدگر
بیستون فریادها در ماتم فرهاد کرد
کاوش مژگان او از بس که دست انداز کرد
صفحه آیینه را چون سینه شهباز کرد
چون نگردد آب حیوان در مذاق خضر تلخ؟
تیغ او در ماتم من زلف جوهر باز کرد
ناله من بزم عشرت را مصیبتخانه کرد
اشک شور من نمک در دیده پیمانه کرد
تازه شد زخم هواداران، مگر باد صبا
زلف مشکین ترا در دامن خود شانه کرد؟
(در گلستانی که روید دام چون سنبل ز خاک
بلبل دون همت ما میل پروازی نکرد)
بوی خون از غنچه گل بر دماغم می خورد
سوده مشک از خط ریحان به داغم می خورد
زلف سنبل گر چه شد سر حلقه آشفتگان
پیچ و تاب رشک از دود چراغم می خورد
روی گرمی هرگز از داغ نمکسودم ندید
پنبه گر فرصت بیابد خون داغم می خورد
می چسان مغز من آتش روان را پرورد؟
روغن بادام چون ریگ روان را پرورد؟
زود باشد غوطه در بحر تهیدستی زند
چون صدف هر کس یتیم دیگران را پرورد
بر گل رخسار او تا زلف پیچ و تاب زد
شهپر پروانه سیلی بر رخ مهتاب زد
از شکرخواب خزان امید بیداری نداشت
سایه سرو تو بر روی گلستان آب زد
من کیم تا دست امیدم به آن دامن رسد؟
این مرا بس کز رهش گردی به چشم من رسد
نیست هر گوشی حریف ناله جانسوز من
آتشی کو تا به فریاد سپند من رسد؟
بی تو بر من شش جهت چون خانه زنبور شد
چار دیوار عناصر تنگنای گور شد
از سر مشق جنون افتاده بودم سالها
نوخطی دیدم که داغ کهنه ام ناسور شد
تا دل از زلفش جدایی کرد از جان سیر شد
نافه تا افتاد دور از ناف آهو پیر شد
روزی لب تشنگان را می دهد سامان خدا
دایه هر خونی که خورد از دست طفلان، شیر شد
از فضولی چشم بستم خار و گل همرنگ شد
گوش را کردم گران، هر نغمه سیرآهنگ شد
چون صدف هر قطره آبی که در کامم چکید
از هوای خاطر افسرده من سنگ شد
دل فتاد از چشم مست یار تا فرزانه شد
تا ز جوش افتاد می آواره از میخانه شد
دل ز ترک آرزو بر آرزوها دست یافت
میهمان ترک فضولی کرد صاحبخانه شد
هیچ کافر را مبادا آرزو در دل گره!
عاقبت مشت گل ما سبحه صد دانه شد
وقت شد تا لشکر خط ماه تا ماهی کشد
ماجرای دل به زلف او به کوتاهی کشد
هر کجا حرفی ازان چاک گریبان بگذرد
قصه پپراهن یوسف به کوتاهی کشد
هر قدر نقاش نقش او به دقت می کشد
چون نظر بر رویش اندازد خجالت می کشد
شعله جواله یک نقطه است چون ساکن شود
سیر و دور سالکان آخر به وحدت می کشد
آبروی جرم اگر این است، در دیوان عفو
عاصی از ناکرده بیش از کرده خجلت می کشد
شوربختم، دل به آن کنج دهانم می کشد
موشکافم، دل به آن موی میانم می کشد
خار دیوارم، وبال دامن گل نیستم
بی سبب از باغ بیرون باغبانم می کشد
خط ظالم از گل رخسار او کین می کشد
انتقام بلبلان از باغ گلچین می کشد
کوهکن را عشق اگر هم پله پرویز ساخت
رشک خسرو هم شکر بر روی شیرین می کشد
چشم بند عیبجویان چشم خود پوشیدن است
بی زبانی سرمه در کام سخن چین می کشد
داستان عمر طی شد حرف او آخر نشد
برگریزان زبان شد، گفتگو آخر نشد
شد به هم پیچیده طومار حیات جاودان
داستان زلف بی پایان او آخر نشد
هیچ کس بی گوشمال روزگار آدم نشد
غوطه تا در خون نزد شمشیر صاحب دم نشد
نیست گوهر را به از گرد یتیمی کسوتی
از غبار خط صفای چهره او کم نشد
از شکست خویش بالاتر نباشد هیچ فتح
نیست استاد آن که از شاگرد خود ملزم نشد
زخم گستاخم لب تیغ شهادت می مکد
شبنم من خون خورشید قیامت می مکد
نقش شیرین شسته شد از لوح خارا و هنوز
تیشه فرهاد انگشت جلادت می مکد
از دهان خضر آب زندگانی می رود
تیغ او از بس لب خود را به رغبت می مکد
از چمن رفتی و گل با حسرت بسیار ماند
چشم بلبل در پی آن طره دستار ماند
روی حرف طوطیان هر چند با آیینه است
دید تا آیینه ات را طوطی از گفتار ماند
می سراید زاغ خط او به آواز بلند
کز گلستانش همین خار سر دیوار ماند
پنجه دشمن گریبان مرا از بخت بد
نوبت دامن گرفتن چون رسید از کار ماند
شد بهار و غنچه ما همچنان در خاک ماند
این گره گلزار را در رشته خاشاک ماند
لاله با دست نگارین سینه خارا شکافت
دانه ما در چنین فصلی به زیر خاک ماند
یادگار عشق داغی در دل دیوانه ماند
شمع رفت از انجمن، خاکستر پروانه ماند
گریه ام در دل گره شد، ناله ام بر لب شکست
وای بر قفلی که مفتاحش درون خانه ماند
زیر سقف آسمان نتوان نفس را راست کرد
در دل ما آرزوی نعره مستانه ماند
رفت ایام جوانی، شوق در جانم نماند
هایهوی عندلیبان در گلستانم نماند
از پشیمانی سخن در عهد پیری می زنم
لب به دندان می گزم اکنون که دندانم نماند
روز قسمت چون ادا فهمی به ابرو داده اند
دلربایی را به آن چشم سخنگو داده اند
از کسی پروا ندارد دیده گستاخ من
در دیار حسن چون آیینه ام رو داده اند
در تمنای لب او بوسه های آبدار
می پرستان بر لب جام و لب جو داده اند
بی حنای بیعت گل نیست دستی در چمن
عندلیبان را مگر بیهوشدارو داده اند؟
وقت جمعی خوش که تخمی در ته گل کرده اند
خاطر خود جمع از امید حاصل کرده اند
زاهدان چون سکه بهر رونق بازار خود
پشت بر زر، روی در دنیای باطل کرده اند
فتنه و آشوب از هر سو به من رو کرده اند
تا دگر چشمان پرکارش چه جادو کرده اند
چشم آهو چشم من هرگز به این مستی نبود
گوییا در سرمه اش بیهوشدارو کرده اند
زهر در پیمانه کردم انگبین پنداشتند
خون دل خوردم شراب آتشین پنداشتند
خط کشیدم بر سر سوداپرست خویشتن
ساده لوحان جهان چین جبین پنداشتند
بدگمانی لازم بدباطنان افتاده است
گوشه از خلق جهان کردم کمین پنداشتند
نغمه و گفتار خوش ارواح را بال و پرند
گر به صورت رهزنند اما به معنی رهبرند
گل ز شبنم، شبنم از گل یافت چندین آب و تاب
ساده لوحان جهان آیینه یکدیگرند
پنبه از بی طالعی ناخن به داغم می زند
پرده فانوس، دامن بر چراغم می زند
عشقبازان را نسیم زلف می آرد به رقص
بوی گل بیهوده خود را بر دماغم می زند
ناله ام ناخن به داغ عندلیبان می زند
گریه گرم من آتش در گلستان می زند
شمع پا در دامن فانوس پیچید و هنوز
شوق بر خاکستر پروانه دامان می زند
نیست در جیب دو عالم خونبهای یک سئوال
همتم این نغمه بر گوش کریمان می زند
عاشقان را جلوه گل درنمی آرد ز جای
لاله گاهی ناخنی بر داغ ایشان می زند
روز روشن آه ما بر قلب گردون می زند
عاجزست آن کس که بر دشمن شبیخون می زند
دست گستاخم به زلف او شبیخون می زند
بوسه ام خود را بر آن لبهای میگون می زند
سرکه ابروی زاهد گر چنین تندی کند
نشأه می همچو رنگ از شیشه بیرون می زند
اهل دعوی خط به حرف اهل معنی می کشند
این سگان با آهوان گردن به دعوی می کشند
نیست حسن و عشق را از یکدگر بیگانگی
عاشقان از بید مجنون ناز لیلی می کشند