جوش سخن من بود از جذبه مردان
هر خام مرا بر سر گفتار نیارد
دلوی که چهل کس نتوانند کشیدن
یک کس چه خیال است که از چاه برآرد؟
رخسار تو با خط سیه کار چه سازد؟
آیینه به تردستی زنگار چه سازد؟
از جلوه شیرین دهنان آب نگردید
فرهاد به جان سختی کهسار چه سازد؟
می بی خبر از نرگس شهلای تو ریزد
خمیازه نمکسود ز لبهای تو ریزد
در گوش صدف جای کند از بن دندان
هر نکته که از لعل گهرزای تو ریزد
از دیده حیرت زده چون آب نریزد؟
از دست چسان آینه سیماب نریزد؟
در کلبه من از پی آسایش (من) چرخ
گورنگ ز خاکستر سنجاب نریزد
در دور خط آن سیم ذقن تلخ سخن شد
خط ابجد بی رحمی آن غنچه دهن شد
شد آتش گل اخگر خاکستر بلبل
روزی که گل روی تو پیدا ز چمن شد
اخگر نتواند ز گریبان بدر انداخت
دستی که گرفتار سر زلف سخن شد
لب تشنه تو، سوخته ای نیست نباشد
شاد از تو غم اندوخته ای نیست نباشد
اندیشه زلف تو چو عزم سفر هند
در هیچ دل سوخته ای نیست نباشد
توفیق، مرا رخت به منزل نرساند
خاشاک مرا موج به ساحل نرساند
ای وای بر آن کشته که از گریه شادی
آبی به کف خنجر قاتل نرساند
ترسم که مرا عشق به مردی نرساند
دل را به شفاخانه دردی نرساند
امشب نفسم مضطرب از سینه برون رفت
بر آینه حسن تو گردی نرساند!
چون حرف زند، غنچه ز گفتار بماند
چون جلوه کند، سرو ز رفتار بماند
آن کبک خرامنده به رفتار چو آید
سیماب بر آیینه ز رفتار بماند
جمعی که سر خویش به فتراک تو بستند
چندان که به گردش بود این دایره، هستند
شد پنجه سیمین تو در مهد، نگارین
از رشته جانها که به انگشت تو بستند
کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟
یوسف نه عزیز است که در چاه گذارند
صد مرتبه خوشتر بود از قیمت نازل
گر یوسف ما را به ته چاه گذارند
جویای تو آسودگی از مرگ نبیند
در خاک، طلبکار تو از پا ننشیند
از عمر برومند شود هر که درین باغ
در سایه نخلی که نشاند بنشیند
تا صدق طلب خضر من آبله پا بود
هر موجه ای از ریگ روان قبله نما بود
از کشمکش عشق رسیدیم به دولت
این اره به فرق سر ما بال هما بود
سر داد به صحرا دل دیوانه ما را
آن گنج که در گوشه ویرانه ما بود
احوال دل خسته به اغیار مگویید
حال سرشوریده به دستار مگویید
در خلوت دل رشته جان موی دماغ است
اینجا سخن از سبحه و زنار مگویید
در سنگ پر و بال نهد حشر مکافات
هرگز سخن سخت به دیوار مگویید
(شکست حال پریشان ما چه فایده دارد؟
خرابی دل ویران ما چه فایده دارد؟)
(بگیر دامنش ای اشک (و) چاره سازی (ما) کن
همین گرفتن دامان ما چه فایده دارد؟)
(کسی که تخم محبت به دل نکشته چه داند
که آب دیده گریان ما چه فایده دارد؟)
کدام شوخ که با من سر عتاب ندارد؟
کدام گوشه که چشمم گلی در آب ندارد؟
مرا که تشنه آن لعلم از عتاب چه پروا؟
که می پرست غم از تلخی شراب ندارد
عجب نباشد اگر دل ز آسمان بگریزد
که تیر راست رو از صحبت کمان بگریزد
گل حمایت (و) مظلوم پروری است شجاعت
وگرنه گرگ چرا از سگ شبان بگریزد؟
خراب شو که به ملک خراب باج نباشد
برهنه شو که به عریان تنان خراج نباشد
چنان بزی که چو فرمان کردگار درآید
ترا به حال دگر نقل احتیاج نباشد
همت عالی نظر به پست ندارد
خانه گردون غم نشست ندارد
تیر تو از شست صاف، گرد نشانه
چون صف مژگان بلند و پست ندارد
دور قدح را مه تمام ندارد
روشنی ماه این دوام ندارد
بر لب کوثر شکسته است سبویش
هر که به کف وقت صبح جام ندارد
با همه دلها یکی است نسبت آن زلف
دیده آهوشناس دام ندارد
ره به فروغ رخش نقاب نگیرد
ابر تنک پیش آفتاب نگیرد
گرد دل عاشقان مگرد خدا را
رخت تو بوی دل کباب نگیرد!
طالع ما عیش را غم می کند
سور را همچشم ماتم می کند
تا خیال گریه کردم یار رفت
این غزال از بوی خون رم می کند
گریه ما دل به طوفان می دهد
ناله ما جان به افغان می دهد
بلبلان را داغ دارد باغبان
کاو سزای هرزه گویان می دهد
نه هر دل جای سودای تو باشد
دلی کز جا رود جای تو باشد
گل از شبنم سراپا چشم گردید
که حیران تماشای تو باشد
دو عالم را تواند پشت پا زد
سر هر کس که در پای تو باشد
هر که نبرد آب خود چشمه کوثر شود
هر که فرو خورد اشک مخزن گوهر شود
هر که فشاند از جهان دست خود آسوده شد
خواب فراغت کند نخل چو بی بر شود
خار پیراهن مشو آسودگان خاک را
تا پس از مردن نگردد بر تنت هر موی مار
غم مرا در جان بی حاصل نمی گیرد قرار
جغد از وحشت درین منزل نمی گیرد قرار
جان قدسی در تن خاکی دو روزی بیش نیست
موج دریا دیده در ساحل نمی گیرد قرار
راهرو چون می تواند پشت بر دیوار داد؟
در بیابان طلب منزل نمی گیرد قرار
آشیان بلبلان پر گل شد از جوش بهار
خوش وصالی قسمت بلبل شد از جوش بهار
از در گلشن به دشواری برون می آورد
بس که دامان صبا پر گل شد از جوش بهار
سبزه پشت لبت چون ریشه در دلها دواند
گوشه دستار پر سنبل شد از جوش بهار
باز دارم نعل در آتش ز پیکان دگر
می کند در سینه کاوش تیر مژگان دگر
کشته آن دست و بازویم که در میدان عشق
زخم را دل می دهد هر دم ز پیکان دگر
ای ز رویت هر نظر محو تماشای دگر
در دل هر ذره ای خورشید سیمای دگر
چون رود بیرون ز باغ آن یوسف گل پیرهن
می شود هر شاخ گل دست زلیخای دگر
نوازش می کند بی حاصلان را آسمان کمتر
به نخل بی ثمر دارد توجه باغبان کمتر
ز آه گرم من دل سخت تر گردید گردون را
چه حرف است این که از آتش شود زور کمان کمتر
ندارد در درازی کوتهی دست دراز من
به پا گر می دهم دردسر آن آستان کمتر
با بخت تیره کوکب ما را چه اعتبار؟
در روز ابر، بال هما را چه اعتبار؟
در کوی دوست نرخ دل از خاک کمترست
در صحن کعبه قبله نما را چه اعتبار؟
درویش خامش است ز مبرم کشنده تر
از پشه هاست پشه خاکی گزنده تر
خاموش بی کمال چو باروت بی صدا
باشد ز پوچ گو به مراتب کشنده تر
اقبال، گلی از چمن نیت خیرست
زاغ ار به سرت سایه کند بال هما گیر
ای دل بی تاب زاری واگذار
گریه با ابربهاری واگذار
کی ز صندل به شود دردسرم؟
ناصحا این چوبکاری واگذار!
رزق نزدیکان حق آید به پای خویشتن
از تردد در حرم باشد کبوتر بی نیاز
رنگ من کرده به بال و پر عنقا پرواز
نیست ممکن که به چندین بط می آید باز
می شود صاحب آوازه ز یکدستی، شعر
این چه حرف است که یک دست ندارد آواز؟
سرو از قد تو کسب رعونت کند هنوز
خورشید از عذار تو حیرت کند هنوز
از جوش بلبلان نفس دام تنگ شد
صیاد من ز بخت شکایت کند هنوز
چون مسیحا فرد شو دل زنده جاوید باش
سوزن از خود دور کن در دیده خورشید باش
چون کدو برجاست گو مینای شیرازی مباش
چون سفال از ماست گو جام جم از جمشید باش
هر ثمر سنگی به قصد نخل دارد در بغل
ایمنی می خواهی از سنگ حوادث، بید باش
مست ناز من چنین مغرور و بی پروا مباش
پادشاه عالمی، در حکم استغنا مباش
حسن چون تنها شود، از چشم خود دارد خطر
در تماشاخانه آیینه هم تنها مباش
یوسف من از زلیخا مشربان دامن بکش
سر به کنعان حیا چون بوی پیراهن بکش
از کجی های تو دشمن بر تو می یابد ظفر
راست باش و صد الف بر سینه دشمن بکش
سرمه یعقوب را مالیده گرد دامنش
دست برده است از ید بیضا بیاض گردنش
عشق در هر دل که افروزد چراغ دوستی
برق چون پروانه می گردد به گرد خرمنش
کاکل او درهم است از شورش سودای خویش
از پریشانی ندارد زلف او پروای خویش
نشأه مستی ز عمر جاودانی خوشترست
خضر و آب زندگانی، ما و ته مینای خویش
در میان هر دو موزون آشنایی معنوی است
سرو تا بالای او را دید جست از جای خویش!
فصل گل می گذرد بی قدح و جام مباش
غنچه منشین، گره خاطر ایام مباش
گل و سنبل به از اسباب گرفتاری نیست
گر به گلزار روی بی قفس و دام مباش
آن که از چاک دل خویش بود محرابش
نشود پرده نسیان عبادت خوابش
جوش عشق از لب من مهر خموشی برداشت
این نه بحری است که در حقه کند گردابش
آه کان سرو گل اندام ز رعنایی ها
جامه را فاخته ای کرده که نشناسندش
موجه ای کو که ز دریا نبود ما و منش؟
یا حبابی که نه از بحر بود پیرهنش
خبر یوسف گم گشته ما بی خبری است
وقت آن خوش که نباشد خبر از خویشتنش
خرقه ای دوختم از داغ جنون بر تن خویش
نیست یک تن به تمامی چو من اندر فن خویش
سر مینای می و همت او را نازم
که گرفته است گناه همه بر گردن خویش
این چه بخت است که هر خار که گل کرد از خاک
در دل آبله من شکند سوزن خویش
به گوشه قفس از آشیانه قانع باش
نه ای حریف میان، با کرانه قانع باش
مریض مصلحت خویش را نمی داند
به تلخ و شور طبیب زمانه قانع باش
از عشق اگر لاف زنی دشمن کین باش
با بخت سیه همچو سیاهی و نگین باش
ای صبح مزن خنده بیجا، شب وصل است
گر روشنی چشم منی پرده نشین باش
خطی که دمید گرد رخسارش
شد پرده گلیم چشم عیارش
بر خاطر نازکش گران آید
گل تکیه زند اگر به دیوارش
تیغی که غمزه تو کند سایه پرورش
ابریشم بریده شود زلف جوهرش
بی عشق، آه در جگر روزگار نیست
خاکستری است چرخ که عشق است اخگرش
دارد خطر ز جنبش مژگان سفینه اش
چشمی که نیست حیرت دیدار لنگرش
در گرد خط نهان شد روی عرق فشانش
خط غبار گردید دیوار گلستانش
کوتاه بود دستم تا داشت اختیاری
قالب چو کرد خالی شد بهله میانش
آن شوخ پاکدامن تا لب ز باده تر ساخت
بوی امیدواری می آید از دهانش
هر که پیش از مرگ مرد از یک جهان غم شد خلاص
هر که بیرون رفت از عالم، ز عالم شد خلاص
تنگدستی راست لازم گریه بی اختیار
تاک تاآورد برگ از چشم پر نم شد خلاص
لاله آتش زبان افروخت در گلشن چراغ
بعد ازین در خواب بیند دیده روشن چراغ
از جبین صورت دیوار آتش می چکد
در چنین بزمی چرا اندیشد از مردن چراغ؟
خضر دلسوزی نمی بینم درین صحرا، مگر
گرم رفتاری فروزد پیش پای من چراغ
هر کس که چون صدف دهن خویش کرد پاک
لبریز می شود ز گهرهای تابناک
بی سجده می کنند نماز جنازه را
مگذار پیش مرده دلان روی خود به خاک
زلفت ز کجا و ز کجا سلسله مشک
یک تار ز زلف تو و صد قافله مشک
شب تا سحر از سلسله جنبانی زلفی
در کوچه زخمم گذرد قافله مشک
بازآ که بی تو رنگ نیاید به روی گل
در جیب غنچه زنگ برآورد بوی گل
در گلستان حسن تو از جوش عندلیب
تنگ است جای بال فشانی به بوی گل
گر چه زنگ خاطر تن پروران چون روزه ام
صیقل آیینه روحانیان چون روزه ام
با گرانقدری سبک در دیده هایم چون نماز
با سبکروحی به خاطرها گران چون روزه ام
می تراود وحشت از بوم و بر کاشانه ام
دارد از چشم غزالان حلقه در خانه ام
دام زیر خاک سازد سیل بی زنهار را
بس که باشد گرد کلفت فرش در کاشانه ام
دیده از صورت پرستی بسته بود آیینه ام
نوخطی دیدم که بازی کرد دل در سینه ام
من که بودم رونق کوی خرابات، این زمان
آفتاب شنبه و ابر شب آدینه ام
جلوه ای مستانه زان گلگون قبا می خواستم
زان گلستان یک نسیم آشنا می خواستم
با گواهان لباسی دعوی خون باطل است
ورنه خون خود ازان گلگون قبا می خواستم
تا به کام دل چو مرکز گرد سر گردم ترا
پایی از آهن چو پرگار از خدا می خواستم
چند زور آرد جنون بر من، گریبان نیستم
چند بی تابی کنم، آه غریبان نیستم
عهد خوبانم که می غلطم در آغوش شکست
شمع صبحم در پی دلسوزی جان نیستم
تیغ کوه همتم، دامن ز صحرا می کشم
می روم تا اوج استغنا، دگر وا می کشم
تا دهن بازست چون پیمانه می نوشم شراب
چون سبو تا دست بر تن هست صهبا می کشم
پرده بر حسن عمل از دامن تر می کشم
چون صدف دامان تر در آب گوهر می کشم
مهر گل را بر گلاب انداختن کار من است
ناز آن لبهای میگون را ز ساغر می کشم
در لباس از سینه تفسیده آهی می کشم
شمع فانوسم نفس در پرده گاهی می کشم
گر چه از مشق جنون افتاده ام چون خامه باز
کار هر جا بر سر افتد مد آهی می کشم
صحبت خلق است مجنون مرا بر دل گران
خویش را از کام شیران در پناهی می کشم
چون نظر بر روی آن دشمن مروت می کنم
از بهار گریه گلریزان حسرت می کنم
تا به کی چون جام می عمرم به گردش بگذرد؟
مدتی در پای خم قصد اقامت می کنم
گریه را بی طاقتی آموختن حق من است
در دو مجلس قطره را همچشم طوفان می کنم
دیده افسردگان گرمی ز آتش می برد
داغ را در رخنه های سینه پنهان می کنم
نیست ناخن در کف و مشکل گشایی می کنم
کار عالم را به این بی دست و پایی می کنم
نیست مانند سپند از سوختن فریاد من
دور گردان را به آتش رهنمایی می کنم
(تا به چند از گریه آزار دل جیحون دهم؟
از دعای بی اثر دردسر گردون دهم)
(آشیانی می توانم ساخت در کنج قفس
گر ز دل این خارخار رشک را بیرون دهم)
در دل است آن کس که از نادیدنش دیوانه ایم
آن که ما را دربدر دارد به او همخانه ایم
بی تکلف یار خود را تنگ در برمی کشد
ما در آیین محبت امت پروانه ایم
ما به زور اشک، موج از روی جیحون می بریم
چین جوهر از جبین تیغ بیرون می بریم
منع ما دریاکشان ای زاهدان از ابلهی است
ما گلیم خویش را از آب بیرون می بریم
چون به دریا روی با این دیده پر نم کنیم
حلقه گرداب ها را حلقه ماتم کنیم
پیش ازان کز یکدگر ریزیم چون قصر حباب
خیز تا چون موجه دریا وداع هم کنیم
ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم
تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش
به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
به هر چوب قفس پیوند دیگر بود بالم را
به زور این قوت پرواز را بر بال و پر بستم
به می گرد ملال از چهره دل پاک می کردم
ز هر پیمانه ای خون در دل افلاک می کردم
درین ظلمت سرا می یافتم گم کرده خود را
اگر صبح بناگوش ترا ادراک می کردم
من آن بخت از کجا دارم که با او همسفر گردم؟
زهی دولت اگر در رهگذارش پی سپر گردم
همان خجلت کشم، با عمر جاویدان اگر خواهم
به قدر گرد دل گشتن ترا برگرد سرگردم
به بوسی قانع از لبهای شکربار چون گردم؟
ازین قند مکرر سیر من یکبار چون گردم؟
ز بوی گل گرانی می کشد نازک نهال من
به چندین کوه غم بر خاطر او بار چون گردم؟
نمی کردم به نیرنگ خزان ترک وفاداری
اگر روی دلی از غنچه این باغ می دیدم
فضای چرخ تنگی می کند بر مغز پرشورم
قبای دار کوتاه است بر بالای منصورم
چنان باریک بین گردیده ام از عاقبت بینی
که جوی شهد آید در نظر چون نیش زنبورم
ز صحرای شکرریز قناعت گوشه ای دارم
که آید در نظر ملک سلیمان دیده مورم
من آن رندم که راز دل ز لوح سینه می خوانم
خط جوهر ز پشت صفحه آیینه می خوانم
نمی سازد اجل از گفتگوی عشق خاموشم
من آن طفلم که درس خویش در آدینه می خوانم
بر سر خوان امل دست هوس می بندم
در شکرزار، پر و بال مگس می بندم
شوق در هیچ مقامی نکند آسایش
در گلستانم و احرام قفس می بندم
نتوان کرد به زندان بدن محصورم
شیشه را می شکند زور می پرزورم
در نمکدان ز نمکزار چه خواهد گنجید؟
چه کند حوصله تنگ فلک با شورم؟
بس که آمیخته نیش بود نوش جهان
دیدن شهد فزون می گزد از زنبورم
جذبه ای کو که ازین نشأه به پرواز آیم؟
سبک از پله انجام به آغاز آیم
صبح محشر نفس بیهده ای می سوزد
نه چنان رفته ام از خود که دگر باز آیم
گر چه خاکیم پذیرای دل و جان شده ایم
چون زمین آینه حسن بهاران شده ایم
در سر کوی خرابات سبکدستی نیست
ورنه عمری است که از توبه پشیمان شده ایم
اگر سیاه دلم داغ لاله زار توام
اگر گشاده جبینم گل بهار توام
اگر چه چون ورق لاله نامه ام سیه است
به این خوشم که جگرگوشه بهار توام
چرا عزیز نباشم، نه خار این چمنم؟
سرم به عرش نساید چرا، غبار توام
دلی گرفته تر از غنچه در بغل دارم
به چشم آبله با خار بن جدل دارم
ز بس که سینه ام از کینه جهان صاف است
گمان برند که آیینه در بغل دارم
خدنگ او نظری دوخته است بر بالم
امید هست گشادی ز شست اقبالم
در آشیان به خیال تو آنقدر ماندم
که غنچه شد گل پرواز در پر و بالم
شکار جذبه توفیق شد گریبانم
دگر چه خار تواند گرفت دامانم؟
به کوی دوست رسیدم ز راه ساده دلی
ز جیب کعبه برآورد سر بیابانم
مرا به رد و قبول زمانه کاری نیست
چو چشم آینه در خوب و زشت حیرانم
ستم به خویش ز کوتاهی زبان کردیم
به هر چه شکر نکردیم، یاد آن کردیم
بنای خانه به دوشی بلندکرده ماست
قفس نبود که ما ترک آشیان کردیم
برون ز شیشه افلاک همچو رنگ زدیم
به عالمی که در او رنگ نیست چنگ زدیم
شکست بر دل ما آن زمان گوارا شد
که مومیایی احباب را به سنگ زدیم
کمند زلف ترا چون به خویش رام کنیم؟
به راه دام تو در خاک چند دام کنیم؟
سپهر تیغ مکافات بر کف استاده است
چه لازم است که ما فکر انتقام کنیم؟
اگر چه پختگیی نیست کارفرما را
چه لازم است که ما کار خویش خام کنیم؟
به هفت آب، دهن از شراب می شویم
دگر ز توبه به مشک و گلاب می شویم
شکسته بالی عصیان کلید فردوس است
ز نامه عمل خود ثواب می شویم
فرهادم و ثبات قدم هست پیشه ام
ناخن دوانده در جگر سنگ تیشه ام
از بخت شور در نمک آبم چو مغز تلخ
می روترش کند چو درآید به شیشه ام
از ناخن آب دشنه الماس برده ام
فرهاد را به کوه جهانده است تیشه ام
صد خنده واکشم ز تو تا ترک جان کنم
در خون صد بهار روم تا خزان کنم
تیغش ز سخت جانی من کند اگر شود
لوح مزار خویش ز سنگ فسان کنم
در کار عشق سعی چو فرهاد می کنم
مشق جنون به خامه فولاد می کنم
تا فکر کرده است مرا بر سخن سوار
در کوه قاف صید پریزاد می کنم
گاهی به کوه و گاه به صحرا نمی روم
چون سیل بی حجاب به هر جا نمی روم
در کوهسار سنگ ملامت مجاورم
مجنون صفت به دامن صحرا نمی روم
نقش فنا در آینه خشت دیده ام
هرگز پی عمارت دنیا نمی روم
کو می که اختیار خرد را به او دهم؟
مستانه دست خویش به دست سبو دهم
بر هر طرف که می نگرم حشر آرزوست
زلف ترا به دست کدام آرزو دهم؟
دل را به زلف حسن شمایل نمی دهم
تا دل نمی دهند مرا دل نمی دهم
این گردن ضعیف سزاوار تیغ نیست
در قتل خویش زحمت قاتل نمی دهم
حاشا که دل به ناز و نعیم جهان نهم
مرغی نیم که بیضه درین آشیان نهم
چون صبح بس که پرده دری دیده ام ز خلق
ترسم که راز با دل شب در میان نهم
خاکم که سینه ام هدف تیر عالم است
گردون نیم که با همه کس در کمان نهم
از شرم عشق دیده خونبار بسته ایم
سدی میان دیده و دیدار بسته ایم
جز آه، تخم سوخته را نیست خوشه ای
ما دل عبث به خال لب یار بسته ایم
پیش قضا طلسم ز تدبیر بسته ایم
سد شکر به رهگذر شیر بسته ایم
مجنون خانه زاد بیابان وحشتیم
دیوانگی به خود نه به زنجیر بسته ایم
حاشا که زخم ما دهن شکوه وا کند
خود بر میان ناز تو شمشیر بسته ایم
دام امید در ره ایام بسته ایم
در رهگذار سیل ز خس دام بسته ایم
بر دست روزگار روان است حکم ما
تا لب ز گفتگو چو لب جام بسته ایم
عشق آن حریف نیست که صید زبون کند
خود را به زور بر قفس و دام بسته ایم
راه نشاط بر دل دیوانه بسته ایم
ما راه آشنایی بیگانه بسته ایم
از چشم زخم توبه مبادا شکسته دل
عهدی که ما به شیشه و پیمانه بسته ایم
غیرت شهید بی ادبی های طرز ماست
از موم، نخل ماتم پروانه بسته ایم
از خط به مهربانی ما بدگمان مشو
ما با لبت نمک به حرامی نخورده ایم
رفتیم و کوی او به رقیبان گذاشتیم
خوش کعبه ای به خار مغیلان گذاشتیم
آب نمک شناسی و رنگ حیا نداشت
لعل لب ترا به رقیبان گذاشتیم
گرم نصیحت دل دیوانه خودیم
سنگیم و در کمینگه پیمانه خودیم
همت بلند مرتبه از آبروی ماست
ما خوشه چین خرمن بی دانه خودیم
چون گل پی رنگینی دستار نباشم
چون آب روان تشنه رفتار نباشم
اشکم که به هر تنگ نظر گرم نجوشم
آهم که به هر سردنفس یار نباشم
ناقوس غریبانه به فریاد درآید
آن روز که در حلقه زنار نباشم
زین شهر چرا روی به صحرا نگذارم؟
دیوانه شدم، چند گرفتار نباشم؟
ما را به تو شد راهنما راهبر چشم
چون اشک نگردیم چرا گرد سر چشم؟
فریاد من از دست پریشان نظریهاست
چون نای بود ناله ام از رهگذر چشم
ما حسرت دیدار تو در سینه شکستیم
این خار هوس در دل آیینه شکستیم
زهاد شکستند اگر شیشه ما را
ما نیز طلسم شب آدینه شکستیم
دلبستگیی با دل بی کینه نداریم
آن روز دل از ماست که در سینه نداریم
ای صافدلان عیب مرا فاش بگویید
ما روی دل امید ز آیینه نداریم
ما داغ جنون را به سویدا نفروشیم
یک ناله زنجیر به دنیا نفروشیم
تنگ است سواد نظر مردم عالم
تا جنس فراوان نشود ما نفروشیم