به کویش مشت خاکی می فرستم
پیام دردناکی می فرستم
دماغ نامه پردازی ندارم
به مستان برگ تاکی می فرستم
گر تو با هر خار و خس خواهی چو گل افروختن
از چراغ غیرتم (گل) می کند واسوختن
ما چو گل با سینه صد چاک عادت کرده ایم
بخیه را بر زخم نتوانی به سوزن دوختن
مردم از افسردگی ای بخت چشمی باز کن
گریه را آگاه گردان، ناله را آواز کن
ای که می بخشی به گلچینان کلید باغ را
اول این قفل گره از بال بلبل باز کن
درگذشت از خاکساری دشمن از آزار من
شد حصار عافیت کوتاهی دیوار من
سخت جانی داردم از شکوه گردون خموش
خنده کبک است شور سیل در کهسار من
از نصیحت دم مزن با خاطر افگار من
کز دوای تلخ بدخوتر شود بیمار من
جوش یکرنگی ز من نام و نشان برداشته است
می دهد آزار خود، هر کس دهد آزار من
خیره گردد دیده صبح از جلای داغ من
داغ دارد مهر تابان را صفای داغ من
نیست گر صحرای محشر سینه گرمم، چرا
می پرد چون نامه هر سو پنبه های داغ من؟
نیست غیری در حریم دیده نمناک من
نام لیلی نقش می بندد ز اشک پاک من
اینقدر بی طاقتی در مشت خاری بوده است؟
روی دریا شد کبود از سیلی خاشاک من
منقلب گشته است از دور فلک احوال من
ضعف پیری در جوانی کرده استقبال من
جنس من قارون شد از گرد کسادی و هنوز
چشم حاسد برنمی دارد سر از دنبال من
خون ز چشم عاشقان بیگناه آمد برون
تا ز رویش آن خط عاشق نگاه آمد برون
در کنار رحمت دریای بی پایان فتاد
چون حباب آن کس که از قید کلاه آمد برون
زبان شانه را از حرف زلفش کی توان بستن؟
پریشان گوی را نتوان ز غمازی زبان بستن
کسی تا چند ریزد خار در چشم تماشایی؟
خدا فرصت دهد، خواهیم نخل باغبان بستن
ز پرکاری نظر می پوشد از عشاق سودایی
دکان داری است در جوش خریداران دکان بستن
غنیمت می شمارم صحبت گل، نیستم بلبل
که عمرم بگذرد ایام گل در آشیان بستن
ز رخسار تو خونها در دل گل می توان کردن
ز زلفت حلقه ها در گوش سنبل می توان کردن
ز بس خون جگر مکتوب ما را داده رنگینی
به جای برگ گل در کار بلبل می توان کردن
کجا طی راه حق با جان غافل می توان کردن؟
به پای خفته کی قطع منازل می توان کردن؟
اگر ذوق شهادت تشنه جانان را امان بخشد
چه خونها در دل بی رحم قاتل می توان کردن
سراب و آب را نتوان جدا کردن به چشم از هم
به نور دل تمیز حق و باطل می توان کردن
رعیت نیست ممکن شاه را محکوم خود سازد
اگر سرپیچد از فرمان چه با دل می توان کردن؟
به تنهایی گل از وصل گلستان می توان چیدن
که بی شرمی است گل در پیش چشم باغبان چیدن
ادب حسن حجاب آلود را بی پرده می سازد
به دست کوته اینجا بیشتر گل می توان چیدن
بیا ای عشق جان پای در گل را به راه افکن
ز آه سردی آتش در دلم چون صبحگاه افکن
رگ خواب است از افسردگی ها رشته اشکم
به هویی این گرانخوابان غفلت را به راه افکن
ندارد راهی از افتادگی نزدیکتر دولت
چو یوسف خویش را در منزل اول به چاه افکن
نمی آیی، نمی خوانی، نمی جویی خبر از من
خدا ناکرده در دل رنجشی داری مگر از من؟
بگو تا گریه را دامان کوشش بر کمر بندم
اگر بر دل غباری داری ای روشن گهر از من
به فکر از عقده افلاک نتوان کرد سر بیرون
چرا در بیضه آرد مرغ زیرک بال و پر بیرون؟
چو ملک دلنشین نیستی ملکی نمی باشد
که از دلبستگی ز آنجا نمی آید خبر بیرون
ز فرش بوریا گردید خواب تلخ من شیرین
ز بندیخانه نی صاف می آید شکر بیرون
راز عشق از دل بی تاب نیاید بیرون
گل از آتش، شکر از آب نیاید بیرون
نگه از چشم کبود تو چه خوش می آید
یوسف از نیل به این آب نیاید بیرون
در چنین فصل بهاری که گل از سنگ دمید
زاهد از گوشه محراب نیاید بیرون
نیست از ورطه افلاک خلاصی ممکن
به شنا موج ز گرداب نیاید بیرون
ز عشق بی مژه تر نمی توان بودن
بهار بی می و ساغر نمی توان بودن
نگه از چشم کبود تو چه خوش می آید
یوسف از نیل به این آب نیاید بیرون
در چنین فصل بهاری که گل از سنگ دمید
زاهد از گوشه محراب نیاید بیرون
نیست از ورطه افلاک خلاصی ممکن
به شنا موج ز گرداب نیاید بیرون
ز عشق بی مژه تر نمی توان بودن
بهار بی می و ساغر نمی توان بودن
دلم ز کنج قفس تا گرفت دانستم
که در بهشت، مکرر نمی توان بودن
خوش است چاشنی سود در زیان دیدن
رخ بهار در آیینه خزان دیدن
چه خوب کرد که بلبل خزان ز گلشن رفت
شکسته رنگی گل را نمی توان دیدن
بهار می گذرد، سیر گلستانی کن
به آشیان چه فرو رفته ای، فغانی کن
مباد خیره شود آرزوی خام طمع
به وقت خواب گل بوسه را نشانی کن!
ترا به خلق، تماشاییان شناخته اند
برای گلشن خود فکر باغبانی کن
به هرزه ناله و فریاد ای سپند مکن
اگر ز سوختگانی صدا بلند مکن
مباد ز هر ندامت گزد زبان ترا
به تلخکامی عشاق نوشخند مکن
یکی هزار شد از عشق ناتمامی من
ز آفتاب قیامت فزود خامی من
کمال چون مه نو بوته گدازم شد
به از تمامی من بود ناتمامی من
ختم است بر خرام تو راه نظر زدن
چون آه صبحگاه به قلب جگر زدن
در خامشی گریز ز گفتار، زان که هست
آن گل به جیب ریختن، این گل به سر زدن
اول علاج ما به نگاه کشند کن
آنگاه غیر را هدف نوشخند کن
از صد یکی به سوز نهانی نمی رسد
ای کمتر از سپند، صدایی بلند کن
خود را به عشق کم ز خودی متهم مکن
آیینه هست، بر نگه خود ستم مکن
عشق است و صد هزار غم عافیت گداز
تاب جفا نداری بر خود ستم مکن
تیغ دو دم بود لب خندان به چشم من
شاخ گل است زخم نمایان به چشم من
گشته است از نظاره آن سرو جامه زیب
سوهان روح، سرو گلستان به چشم من
صبح دگر شود ز پی خواب غفلتم
خالی اگر کنند نمکدان به چشم من
هر نغمه طرازی نرباید دل مستان
از ناله نی وجد کند محمل مستان
از طاق فرود آید و در پای خم افتد
خشتی که سرانجام کنند از گل مستان
ز لباس تن برون آ به گه نیاز کردن
که به جامه های صورت نتوان نماز کردن
قد همچو تیر خود را به سجود حق کمان کن
که به این کلید بتوان در خلد باز کردن
دل ز مهر بوالهوس آزاد کن
شعله را از قید خس آزاد کن
ما حریف درد غربت نیستیم
مرغ ما را با قفس آزاد کن!
برد تا رنگ حیا را باده از رخسار او
آنچه بسیارست گلچین است در گلزار او
طره دستار او همسایه بال هماست
پادشاهی کرد گل بر گوشه دستار او
نیست هر آیینه را تاب رخ گلرنگ او
هم مگر آیینه سازند از دل چون سنگ او
در شب تاریک نتوان دزد را دنبال رفت
دل گرفتن مشکل است از طره شبرنگ او
از لطافت نسبت رخسار او با گل خطاست
کز نگاه گرم گردد آفتابی، رنگ او
عمر را سازد دو بالا، دیدن بالای او
خضر و عمر جاودان، ما و قد رعنای او
خواجه مستغنی ز دین من به دنیای دنی است
چون نباشم من به دین مستغنی از دنیای او؟
می به جامم می کند چشم خمارآلود تو
گل به طرحم می دهد روی بهارآلود تو
می رسی از گرد راه و می توان برداشتن
گرده خورشید از روی غبارآلود تو
ای قیامت نخل بند قامت رعنای تو
نخل رعنایی به بارآورده بالای تو
حق ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟
بوسه من کارها دارد به خاک پای تو
ای صبا احوال ما با پاسبان او بگو
اشتیاق سجده را با آستان او بگو
هر کجا آن شاخ گل را ناز بگشاید کمر
شکوه آغوش ما را با میان او بگو
مگر ذوق خودآرایی براندازد نقابش را
وگرنه عشق مسکین چه دارد رونمای او؟
قیامت را به رفتار آورد سرو روان تو
زند مهر خموشی بر لب عیسی زبان تو
صبا را منع می کردم ز گلزارت، چه دانستم
که زیر دست صد گلچین برآید گلستان تو
یکی هزار شد از خط سبز، شهرت او
ازین غبار بلندی گرفت رایت او
اگر چه بود گلوسوز آن لب شکرین
شد از خط عسلی بیشتر حلاوت او
اگر ز تیغ کند روزگار افسر تو
برون نمی رود این باد نخوت از سر تو
ز سرکشی تو نبینی به زیر پا، ورنه
به لای نفی بنا کرده اند پیکر تو
رویت که شست چهره به آتش نقاب ازو
شد مشرق ستاره و مه آفتاب ازو
چشم حیا مدار ز خوبان، که آینه است
امروز دیده ای که نرفته است آب ازو
جرات نگر که در قدح موم کرده ایم
آن باده ای که هست بط می کباب ازو
ای غنچه زر خرید گلستان بوی تو
خورشید خانه زاد شبستان موی تو
سرگشتگی و تیره سرانجامی مرا
غیر از خط سیاه که آرد به روی تو؟
در مجلس شراب رخ شرمگین مجو
از جویبار شعله گل کاغذین مجو
مجنون به پای ناقه لیلی نهاد روی
رنگ ادب ز لاله صحرانشین مجو
از آفتاب، صلح به روز سیاه کن
نقشی که بر مراد بود زین نگین مجو
می بده ساقی که از فیض شراب صبحگاه
نور می بارد ز روی آفتاب صبحگاه
نقد انجم را به یک جام صبوحی می دهد
خوب می داند فلک، قدر شراب صبحگاه
چه شیرینی است با لبهای آن شیرین پسر یارب
که پیغام زبانی را کند مکتوب سربسته!
دستی که ریزشی نکند زیر خشت به
از کعبه ای که فیض نبخشد کنشت به
هر سطر، روزنامه آشفته خاطری است
گیسوی ماتمی ز خط سرنوشت به
از عرق رخسار گلگون را گلستان کرده ای
بازای سرچشمه خورشید، طوفان کرده ای
گر چه شمشیر ترا سنگ فسان در کار نیست
خواب سنگین را فسان تیغ مژگان کرده ای
پا چو مجنون جمع اگر در دامن صحرا کنی
می توانی رام لیلی را ز استغنا کنی
بی تأمل می کنی در کار باطل عمر صرف
چون به کار حق رسی امروز را فردا کنی
کار خود را راست کن با قامت همچون الف
با قد خم چون میسر نیست سر بالا کنی
با خموشی هستی از نیکان عالم بی سخن
چون گشودی لب به گفتن، نیک یا بد می شوی
ازان رخسار حیرت آفرین تا پرده واکردی
مرا چون دیده قربانیان بی مدعا کردی
به خون آغشته نتوان دید آن لبهای نازک را
وگرنه با تو می گفتم چها گفتی، چها کردی
ندارد حسن خط چون من غلام حلقه در گوشی
ندارد صفحه دوران چو من عاشق بناگوشی
مرا در قلزمی شور محبت می دهد جولان
که باشد آسمان آنجا حباب خانه بر دوشی
دل هر کس که از خورشید ایمان گشت نورانی
بود از اشک دایم کار چشمش سبحه گردانی
ز غفلت مگذران بی گریه ایام محرم را
که ده روزست سالی موسم این دانه افشانی
عرق آلود ز می طرف جبین ساخته ای
دیده ها را صدف در ثمین ساخته ای
ساده لوحی بود آیینه صد نقش مراد
تو ز صد نقش به نامی چو نگین ساخته ای
بی سبب بر سرم ای عربده ساز آمده ای
از دل من چه به جا مانده که باز آمده ای؟
ز ره صبر چه پوشم، که (ز) الماس نگاه
سینه پردازتر از چنگل باز آمده ای
از کجی ناخنه دیده انور گردی
راست شو راست که سرو لب کوثر گردی
نعل نان است در آتش ز پی گرسنگان
چه ضرورست پی رزق به هر در گردی؟
خم نمودند قدت را که زمین گیر شوی
نه که از بی بصری حلقه هر در گردی
بوالهوس نیست به لطف تو سزاوار، ولی
شرمت آید ز غلط کرده خود برگردی
از سخن چند چو سی پاره پریشان گردی؟
مهر زن بر لب گفتار که قرآن گردی
جگر خود مخور از حسرت گلزار خلیل
آتش خشم فروخور که گلستان گردی
باش واله که درین دایره بی سر و پا
می شوی مرکز اگر دیده حیران گردی
کند چه نشو و نما دانه زمین گیری
که در گذار ندیده است ابر تصویری
مبرهن است ز شبنم ربایی خورشید
که در بساط فلک نیست دیده سیری
به هر که نیست به حق آشنا، ندارد کار
ندیده ام چو سگ نفس آشنا گیری
زهی نگاه تو با فتنه گرم همدوشی
به دور خط تو خورشید در سیه پوشی
ز قرب زلف دل آشفته بود، غافل ازین
که در دو روز کشد کار خط به سرگوشی
ز چهره تو چو خوشید نور می بارد
اگر تو در دل شبها ستاره بار شوی
به اعتبار جهان التفات اگر نکنی
به دیده همه کس ز اهل اعتبار شوی
اگر ز نعمت الوان به خون شوی قانع
چو نافه از نفس گرم مشکبار شوی
فریب وعده بی حاصلان مخور صائب
که همچو ساده دلان خرج انتظار شوی
غافل ز سیر عالم انوار مانده ای
در عقده بزرگی دستار مانده ای
گم کرده ای چو شعله ره بازگشت خویش
در زیر دست و پای خس و خار مانده ای
شبنم به آفتاب رسانید خویش را
در دام رنگ و بو چه گرفتار مانده ای؟
در گریه چشم افشک فشان را ندیده ای
فصل بهار لاله ستان را ندیده ای
ای عندلیب این همه تعریف گل مکن
تو حسن نیمرنگ خزان را ندیده ای
آسوده ای که لطف نمایان ندیده ای
آن سینه را ز چاک گریبان ندیده ای
از شوخی نگاه در آن چشم غافلی
در قطره چار موجه طوفان ندیده ای
از شست غمزه ناوک مشکین نخورده ای
در گرد سرمه جنبش مژگان ندیده ای
زهاد را به حلقه رندان چه می بری؟
این خار خشک را به گلستان چه می بری
جنت به چشم مرده دلان نخل ماتمی است
زهاد را به سیر گلستان چه می بری؟
ای فتنه از سپاه تو تیری ز ترکشی
از خنده تو شور قیامت نمکچشی
میدان بی قراری ما را کنار نیست
دل یک سپندو عشق تو دریای آتشی
صبر مرا حواله به سیماب می کنی
دلداری سفینه به گرداب می کنی
ما همچو داغ لاله سیه روزگار و تو
سیر سمن فشانی مهتاب می کنی
بیدار می کنند به آواز بوسه ات
در دامن فرشته اگر خواب می کنی
محبت چون کند زورآزمایی
شکست آرد به قلب مومیایی
به رنگ و بو مناز ای گل که دارد
خزان در آستین دست حنایی
مرا چون نیست طالع ز آشنایی
همان بهتر که سازم با جدایی
من و بیگانگی، کز خوش قماشی
ندارد پشت و رو چون آشنایی
باز رنگت شکسته است امروز
تا کجا رنگ عشق ریخته ای
تا چو سرزلف صد شکست نیابی
دامن معشوق را به دست نیابی
تا ندهی خویش را تمام به علمی
بعضی ازان را چنان که هست نیابی
نهشت شرم رخ از گوشه نقاب نمایی
نشد که گوشه کاری به آفتاب نمایی
هوا چو ابر شود شیشه را به جلوه درآور
مباد دختر رز را به آفتاب نمایی