آن ستوده رجال، آن ربوده جلال، آن صاحب دولت زمانه، آن عالی همت یگانه، آن مجرد شده از کینه وری، شیخ وقت ممشاد دینوری - (رحمة الله علیه) - پیر عهد بود و یگانه روزگار و ستوده به همه کمالی و برگزیده به همه خصالی، و در ریاضت وخدمت و مشاهدت و حرمت آیتی بود و پیوسته در خانقاه بسته داشتی چون مسافر به در خانقاه رسید، او در پس درآمدی.
و گفتی: «مسافری یا مقیم؟ اگر مقیمی درآی، و اگر مسافری این خانقاه جای تو نیست، که روزی چند بباشی و ما با تو خوی کنیم، آن گاه بروی و ما را در فراق تو طاقت نبود».
وقتی مردی به نزدیک او آمد. و گفت: «دعائی در کار من کن ». گفت: «برو به کوی خدا شو تا به دعای ممشادت حاجت نبود».
مرد گفت: «یا شیخ! کوی خدا کجا است؟». گفت: «آنجا که تو نباشی ». مرد برفت و از میان خلق عزلت گرفت و دولت او را دریافت و هم نشین سعادت گشت و با حق آرام گرفت تا چنان شد که وقتی (سیلی) عظیم آمد به دینور رسید.
خلق همه روی به صومعه ممشاد نهادند. در آن میان آن جوانمرد را دیدند می آمد و سجاده بر روی آب افگنده وآب او رامی آورد.
چون ممشاد او را بدید گفت: «این چه حالت است؟». جوانمرد گفت: «مرا این دادی و می پرسی؟ اینک حق - تعالی - مرا از دعاء ممشاد و غیر او مستغنی گردانید و بدین جا رسانید که می بینی ».
نقل است که گفت: «چون دانستم که کارهای درویشان همه حقیقت باشد دیگر با هیچ درویش مزاح نکردم، که وقتی درویشی نزدیک ما آمد.
و گفت: ایها الشیخ! می خواهم که مرا عصیده یی کنی، ناگاه بر زبانم برفت که: ارادت و عصیده؟ روی به بادیه نهاد و همین می گفت تا در همان بمرد».
نقل است که گفت: «مرا وامی بود ومن بدآن مشغول دل بودم. به خواب دیدم که کسی می گفت: یا بخیل! این مقدار که فراستدی برماست. تو خوش فرا گیر و مترس، بر تو فراستدن و بر ما دادن! بعد از آن با هیچ قصاب و بقال شمار نکردم ».
و او را کلماتی عالی است و سخن اوست که گفت: «اصنام مختلف اند بعضی را از خلق بت نفس اوست و بعضی را فرزند او و بعضی را مال و بعضی را زن او و بعضی را حرمت او و بعضی را نماز و روزه و زکوة او و حال او، و بت بسیار است.
هر یکی از خلق بسته بتی اند از این بتان و فراز این بتان هیچ کس را نیست مگر آن را که نبیند نقس خویش را حال و محل و هیچ اعتمادش نبود. بر افعال خویش شکر نگوید، بل که چنان باید که هرچه از او ظاهر شود از خیر وشر، بدآن از نفس خویش راضی نبود و ملامت کننده خویش بود».
و گفت: «ادب به جا آوردن مرید حرمت پیران بود و نگاهداشتن خدمت برادران و از سبب ها بیرون آمدن و آداب شرع بر خویشتن نگاهداشتن ».
و گفت: «هرگز در نزدیکی پیری نشدم الا از حال خویش خالی شده و منتظر برکات او می بودم تا چه درآید؟». و گفت: «هر که پیش پیری شود برای خطر خویش، منقطع ماند از کرامات در نشست با او».
و سخن اوست که گفت: «در صحبت اهل صلاح، صلاح دل پدید آید و در صحبت اهل فساد، فساد دل ظاهر شود». و گفت: «اسباب علائق است و تعویق موانع اسباب به مسبوق قضا فراغت و نیکوترین حال مردان آن است که کسی افتاده بود از نفس او دید خلق و اعتماد کرده بود در جمله کارها بر خدای، تعالی ».
و گفت: «فراغت دل در خالی بودن است از آنچه اهل دنیا دست در او زده اند از فضول دنیا». و گفت: «اگر حکمت اولین وآخرین جمع کنی و دعوی کنی به جمله احوال سادات اولیا، هرگز به درجه عرفان نرسی تا سر تو ساکن نشود به خدای - تعالی - و استواری در تو پدید نیاید بر آنچه خدای - تعالی - ضمان کرده است تو را».
و گفت: «جمله معرفت صدق افتقار (است) به خدای،تعالی ». و گفت: «معرفت به سه وجه حاصل شود: یکی به تفکر در امور که: چگونه آن را تدبیر کرده است؟ و دیگر در مقادیر که چگونه آنرا تقدیر کرده است؟ و در خلق (که) چگونه آنرا آفریده است »؟ اگر کسی شرح این سه کلمات باز دهد مجلدی برآید، اما این کتاب جای آن نیست.
و گفت: «جمع آن است که خلق را جمع گردانید در توحید و تفرقه آن است که در شعریعتشان متفرق گردانید». و گفت: «طریق حق بعید است و صبر بر آن شدید».
و گفت: «حکما که حکمت یافتند به خاموشی یافتند و تفکر». و گفت: «ارواح انبیاء در حال کشف و مشاهده اند و ارواح صدیقان در قربت و اطلاع ».
و گفت: «تصوف صفاء اسرار است و عمل کردن بدآنچه رضاء جبار است و صحبت داشتن با خلق بی اختیار». و گفت: «تصوف توانگری نمودن است و مجهولی گزیدن که خلق نداند و دست بداشتن چیزی که به کار نیاید». و گفت: «توکل وداع کردن طمع است از هر چه طبع و دل و نفس بدآن میل کند».
از او پرسیدند که : «درویش گرسنه شود، چه کند؟». گفت: «نماز کند». گفتند: «اگر قوت ندارد». گفت: «بخسبد». گفتند: «اگر نتواند خفت ». گفت: «حق - تعالی - درویش را از این سه چیز خالی ندارد یا قوت یا غذا یا اجل ».
و چون وفاتش نزدیک رسید، گفتند: «آخر علت تو چگونه است؟». گفت: «علت را از من پرسید؟». گفتند: بگو: «لا اله الاالله ».
روی به دیوار کرد و گفت همگی من به توفانی شد. جزاء آن کسی که تو را دوست دارد این بود؟». یکی گفت: «خدای - تعالی - با تو چه کرد؟».
گفت: «سی سال است تا بهشت بر من عرضه می کند در آنجا ننگرسته ام ». گفتند: «دل خویش چگونه می یابی؟». گفت: «سی سال است تا دل خویش را گم کرده ام و خواسته ام تا باز یابم، نیافتم. چون درین مدت باز نیافته ام درین حال که جمله صدیقان دل گم کنند من چگونه باز خواهم یافت؟». این بگفت و جان تسلیم کرد. رحمة الله علیه.