آن سلطان اهل تصوف، آن برهان بی تکلف، آن امام زمانه، آن همام یگانه، آن خلیل ملکوت روحانی، آن قطب وقت، شیخ ابراهیم شیبانی - رحمة الله علیه رحمة واسعة - پیری به حق و شیخی مطلق بود و مشار الیه و محمود اوصاف، و مقبول طوایف.
و در مجاهده و ریاضت شأنی عظیم داشت و در ورع و تقوی آیتی بود چنان که عبدالله منازل گفت: «ابراهیم حجت خدای است بر فقرا و بر اهل آداب و معاملات و گردن شکن مدعیان است ».
و رفیع قدر و عالی همت بود و جدی به کمال داشت و مراقبت بردوام و همه وقتی محفوظ، چنان که گفت: «چهل سال خدمت ابوعبدالله مغربی کردم. در این چهل سال از مأکولات خلق هیچ نخوردم.
در این چهل سال مویم نبالید و ناخنم در از نشد و خرقه ام شوخگن نگشت و در این چهل سال در زیر هیچ سقف نخفتم مگر در زیر سقف بیت المعمور».
و گفت: «هشتاد سال است که به شهوت خویش هیچ چیز نخورده ام ». و گفت: «به شام مرا کاسه یی عدس آوردند.بخوردم و به بازار شدم.
ناگاه به جایی در نگریستم. خمهای خمر دیدم. گفتند: چه می نگری خمهای می است؟ گفتم: اکنون لازم شد بر من حسبت کردن. درایستادم و خم های می ریختم، و مرد تن زده پنداشت که من کس سلطانم.
چون مرا باز شناخت به نزدیک طولون برد تا دویست چوبم بزدند و به زندانم باز داشتند. مدتی دراز بایستادم. عبدالله مغربی آنجا افتاد. شفاعت کرد.
پس چون مرا رها کردند چشمش بر من افتاد. گفت، تو را چه افتاد؟ گفتم: سیر خوردن عدس بود و دویست چوب خوردن. گفت: ارزان جستی ».
و گفت: «شصت سال بود تا نفسم لقمه یی گوشت بریان آرزو می کرد و نمی دادمش، یک روز ضعفی عظیم غالب شد و کاردش به استخوان رسید و بوی گوشت پدید آمد.
نفسم فریاد گرفت و بسی زاری کرد که: برخیز و از این گوشت برای خدای اگر وقت آمده است لقمه یی بخواه. برخاستم.
بر اثر بوی گوشت برفتم و آن بوی از زندان همی آمد، چون در رفتم یکی را دیدم که داغش می کردند و او فریاد می کرد وبوی گوشت بریان برخاسته. نفس را گفتم: هلابستان گوشت بریان. نفسم بترسید و تن زد وبه سلامت ماندن قانع شد».
نقل است که گفت هرگاه که به مکه رفتمی نخست روضه پیغمبر را - علیه السلام - زیارت کردمی پس به مکه باز آمدمی.
آن گه به مدینه شدمی، دیگر بار زیارت روضه بکردمی. و گفتمی: السلام علیک یا رسول الله، از روضه آواز آمدی که: و علیک السلام ای پسر شیبان.
و گفت: «در گرمابه شدم و آبی بود، فرا گذاشتم، جوانی چون ماه از گوشه گرمابه آواز داد که: تا چند آب بر ظاهر پیمایی؟ یک راه آب به باطن فرو گذار.
گفتم: تو ملکی یا جنی یا انسی بدین زیبایی! گفت: هیچ کدام. من آن نقطه ام زیر بی بسم الله. گفتم: این همه مملکت توست؟ گفت: یا ابراهیم! از پندار خود بیرون آی تا مملکت بینی ».
و از کلمات اوست که گفت: «علم فنا و بقا بر اخلاص وحدانیت گردد ودوستی عبودیت، هر چه جز این بود آن است که تو را به غلط افگند و زندقه بار آورد».
و گفت: «هر که خواهد که از کون آزاد آید گو: عبادت خدای - تعالی - به اخلاص کن. هر که در عبودیت به اخلاص بود از ما سوی الله آزاد گردد».
و گفت: «هر که سخن گوید در اخلاص و نفس را مطالبه نکند، بدان که حق - تعالی - او را مبتلا گرداند که پرده او دریده شود در پیش اقران ».
و گفت: «هر که ترک کند خدمت مشایخ، مبتلا شود به دعاوی کاذبه و فضیحت گردد بدآن دعوی ها». و گفت: «هر که خواهد که معطل گردد و عمل او باطل شود گو: دست در رخصت زن ».
و گفت: «سفله آن بود که در خدای عاصی شود». و گفت: «سفله آن است که از خدا نترسد». و گفت : «سفله آن است که منت نهد به عطای خویش بر عطا ستاننده ».
و گفت: «شرف در تواضع است و عز در تقوی و آزادی در قناعت ». و گفت: «چون خوف در دل قرار گیرد موضع شهوات بسوزاند دروی، و رغبت دنیا از وی برآید».
و گفت: «توکل سری است میان بنده وخداوند و واجب آن بود که به سروی مطلع نگردد جز خدای ». و گفت: «از خدای - تعالی - مومنان را در دنیا بدآنچه ایشان را در آخرت خواهد بود دو چیز است. عوضش ایشان را از بهشت در مسجد نشستن است و عوض ایشان از دیدار حق مطالعه جمال برادران کردن ».
و گفت که: «گفتند مارا چرا دعایی نمی کنی؟». گفت: «من مخالفة الوقت سؤ الادب ». و کسی از او وصیتی خواست. گفت: «خدای را یاد می دار و فراموش مکن و اگر این نتوانی مرگ را یاد می دار». رحمة الله علیه.