ثنائی نیست با ارباب بینش
سزای صدر و بدر آفرینش
چو می لرزد هیبت این دعا گوی
زفانش چون تواند شد ثنا گوی
چو نعت ذات او بالای گفتست
زفان از کار شد چه جای گفتست
چه گویم من ثنای او خدا گفت
که نام اوست با نام خدا جفت
محمد صادق القولی امینی
جهانرا رحم للعالمینی
محمد کافرینش را نشان اوست
سرافرازی که تاج سرکشان اوست
محمد بهترین هر دو عالم
نظام دین و دنیا فخر آدم
به عنصر گوهر درج نبوت
به معنی اختر برج فتوت
رقوم آموز سر لایزالی
جهان افروز اقلیم معالی
مجانس گوی راز پادشاهی
معما دان اسرار الهی
جهان یک خاکروب بارگاهش
فلک یک خرقه پوش خانقاهش
هنوز آدم میان آب و گل بود
که او شاه جهان جان و دل بود
درآدم بود نوری از وجودش
وگرنه کی ملک کردی سجودش
چونورش را ودیعت داشت عالم
بیامد تابه عبداله ز آدم
گذر کرد او ز چندینی پیمبر
ز جمله چون گهر افتاد برسر
ز هر منزل که سوی آن دگر شد
اگر چه پخته بود او پخته تر شد
چوآخر کارها پردخته آمد
اگر چه دیرآمد پخته آمد
چو خلوت داشت پیش از وحی چل سال
امین وحی، وحی آورد در حال
درآمد پیش طاوس ملایک
پی او قدسیان گشته فذلک
فغان دربست جبریل امین زود
که ای مهتر زفان بگشای هین زود
دل پرنور را دریای دین کن
حدیث وحی رب العالمین کن
به موسیقی غیب اهل سپاسی
که این نه پرده را پرده شناسی
تویی مستحضر اسرار مدرک
مشو خاموش اقراء بسم ربک
مه و خورشید چون باشد مدثر
دثار از سر برافکن قم فانذر
تویی شاه و همه آفاق خیل اند
تویی اصل و همه عالم طفیل اند
به حق خوان خلق را و رهبری کن
تویی بر حق به حق پیغمبری کن
چو حق از نورجان و حیش فرستاد
شد آنگه علم القرآنش ازیاد
به آخر چون به دعوت پیش رو گشت
شریعت نو شد و اسلام نو گشت
جهانی را به معنی رهنمون کرد
زمغز هر سخن روغن برون کرد
نگو ساری هر بدعت ازو بود
که نور گوهر دولت ازو بود
چو نور دولتش یک ذره درتافت
مه و خورشید از آن یک ذره دریافت
درآمد گیسوی مشگین گشاده
به سر تاج لعمرک برنهاده
ز مویش مشگ در عالم دمیده
ز رویش نور برگردون رسیده
سه بعد از عطر موی او معطر
دو کون از نو ز روی او منور
زهی خورشید روی دلستانش
که زیر سایه دارد طیلسانش
زهی مشگ دو گیسوی سیاهش
که هر مویست و صدجان درپناهش
ز حضرت سینه پرنور او یافت
ز جنت در نماز انگور او یافت
درون جانش آن هر دانه انگور
شده چون خوشه پروین همه نور
چه گر جانش ز حق پرنور می بود
ولیک از کافران رنجور می بود
گهی دندانش را سنگی قلم کرد
گه از طاعت همی پایش ورم کرد
گهی بر دل نهاد از دست غم دست
گهی از ضعف سنگی بر شکم بست
چو دنیا و آخرت از بهر او بود
فلک مشکل بلا از بهر او سود
از آن بایست چندان رنج بردن
که بی رنجی نخواهی گنج بردن
به زعم آن مفسر کوامین است
که گر نزدیک بعضی غیر این است
چو گردانید او انگشتری را
درآمد جبرئیل آن داوری را
که ای سید دل از انگشتری دور
که ندهد کار با انگشتری نور
فلک از بهر تست انگشتری پشت
چرا مشغول می کردی به انگشت
دلی داری تو در انگشت رحمن
مبین انگشتری همچون سلیمان
چه گر انگشتری تو به نام است
اگر از زر زنی آن هم حرام است
تو در انگشت خود تسبیح گردان
که تسبیح است در انگشت مردان
ترا چون ماه شد انگشتوانه
زدی انگشت در چشم زمانه
بهر انگشت داری صد هنر بیش
چه با انگشتری آری دل خویش
سزد گر رشته بر انگشت بندی
که تا یادت آید دردمندی
نیاری با عتاب کبریا تاب
اگر بی ما زنی انگشت در آب
مپیچ از ما یک به یک سر موی سویی
فرو مگذار از انگشت مویی
چو انگشتی درستت هست درکار
ز زیر پنبه خونین برون آر
حسابی گیر برانگشت با خویش
که آن روز پسین آسان شود پیش
از آن این نکته بر انگشت پیچم
که جز تو هیچ کس ناید به هیچم
از آن انگشت برحرفت نهادم
که تو شاگردی و من اوستادم
نه تو از علم القرآن به صد روح
نهادی پیش ما انگشت برلوح
به حرب مکه از برد الانامل
شده ز انگشت با ملکیت حاصل
در انگشت قلم نابوده هرگز
ز تو اهل قلم را این همه عز
ز عزت عقل و جان حیران بمانده
خرد انگشت در دندان بمانده
طفیل تو دو گیتی را سراسر
قیامت با یک انگشت برابر
تویی بی سایه تو خورشید
چو طفلی می مزد انگشتت اومید
از آن خورشید خرگه برفلک زد
که یک انگشت با تو بر نمک زد
ترا چون چشمه خضرست در مشت
برآور چشمه از زیر هر انگشت
قدم بر عرش نه از عرصه فرش
که از فرق تو انگشتیست تا عرش
گر انگشتی شود جبریل در پیش
بسوزد همچو انگشتی پر خویش
ز نورت قدسیان پر بر گشایند
بازگشتت به یک دیگر نمایند
رسالت را رسولی چون تو ننشست
همه انگشت یکسان نیست بردست
نه حلوا آنکسی در پیش دارد
که انگشتش درازی بیش دارد
برو انگشت نه بر نبض صدیق
که هست او را دلی پر نور تحقیق
عمر را گوی تا برخیزد از خشم
زند ابلیس را انگشت در چشم
علی را گوی تا فرمان بری را
ببخش در نماز انگشتری را
برو با بت پرستان داوری کن
جهانشان حلقه انگشتری کن
ز تو گر معجزی خواهند ناگاه
اشارت کن به انگشتی سوی ماه
به صدق خویش دین را محترم کن
به انگشتی مه گردون قلم کن
حسودت می گزد انگشت از غم
تو می برهم به انگشتی مه از هم
سر انگشتی که کرد از دینت پرهیز
به انگشتی قنب او را بیاویز
ز مشتی گاو ناپرداخته دهر
بکش انگشت از بزغاله زهر
سر انگشتی گر آید در زمینت
ندارد آن زمان کس پاس دینت
تو قرآن خوان مباش ای دوست خاموش
اگر کافر نهد انگشت در گوش
بلال انگشت چون در گوش دارد
همه گفتار را خاموش دارد
اگر بر لب زنندت سنگ محکم
برو انگشت بر لب نه مزن دم
که چون وقتش درآید من از آن سنگ
بر آن سنگین دلان عالم کنم تنگ
زهی رتبت زهی قدرت زهی قدر
زهی صاحب زهی صادق زهی صدر
زهی خسرو نشان عالم خاک
زهی سلطان دارالملک افلاک
زهی عرش مجید استانه تو
زهی هفت آسمان یک خانه تو
زهی فاضل ترین کس انبیا را
زهی محرم ترین شخص خدا را
زهی لشگرکش جود تو قلزم
زهی چوبک زن بام تو انجم
زهی مستحضر سر الهی
به تو مستظهر از مه تا به ماهی
زهی کحلی گردون از تعظم
ز خاکت کرده کحل چشم انجم
به محشر آدم و ما دونه با هم
همه زیر لوایت دست بر هم
چو عیسی بر درت پنجاه دربانست
که هارون درت موسی عمرانست
امیر سابقان ادریس اعظم
ز نور تو حرم را گشته محرم
خلیل حق چو نامت مهر جان یافت
بهشتی نقد در دوزخ از آن یافت
بمانده بی تو اسماعیل در سوک
که تا در راه تو قربان شود بوک
به صدالحان خوش داود جان سوز
زبور عشق تو خوانده شب و روز
سلیمان گرچه با آن پادشاهیست
و لیکن در سپاهت یک سپاهیست
مسیح رنگرز زین نیل گردان
به سوزن می کند نام تو بر جان
همه پیغامبران در مجلس تو
ولی جز حق نبوده مونس تو
حجاب آدم آمد گندمی چند
نه گندم نه بهشت آمد ترا بند
حجاب راه موسی گشت نعلین
تو با نعلین بگذشتی ز کونین
حجاب راه عیسی سوزنی بود
ترا در هر مقامی روزنی بود
تویی در شب افروز انبیاء را
تویی شمع حقیقی اولیاء را
چراغ چار طاق هشت باغی
شب معراج در شب چراغی