چنین گفت آن بزرگ برگزیده
که جنت این زمان هست آفریده
ولی آنگه شود جنت تمامت
که در جنت شوند اهل قیامت
اگر پیدا شود حوری به دنیا
شوند این خلق بیهش تا بعقبی
نداری تاب آن امروز اینجا
که بینی حور روح افروز اینجا
زهی قوت که اندر جانت باشد
که فردا تاب صد چندانت باشد
تویی آن نقطه افتاده فارغ
که اندر خلد خواهی گشت بالغ
بلوغ اینجاست در عقبی طهورش
دلت آنجاست در فردوس نورش
در و دیوار جنت از حیاتست
زمین و آسمان او نجاتست
درختش صدق و اخلاص است و تقوی
همه بار درخت اسرار معنی
درخت طیبه آنجا بروید
که دست و پا سخن آنجا بگوید
نه سید گفت کاینجا نیک بختی
بیک نیکی نشاند آنجا درختی
نه آنجا اقربا ماند نه اسباب
که فرزند عمل باشند انساب
بسا مردا که او ابن الصلاتست
بسا زن کان زمان اخت الزکامت ست
نه دردل بگذرد کان خود چه سانست
نه در جان آیدت کین از جهانست
همه عالم ز حوران می زند جوش
چو ناخن زنده اند ایشان و خاموش
درو دیوار ایشانند جمله
ولی در پرده پنهانند جمله
زمینها و آسمانها پر فرشته ست
تو کی بینی که چشم تو سرشته ست
هر آنگه کز سرشت آیی برون تو
ببینی هر دو عالم را کنون تو
شود معنی هر چیزی ترا فاش
چه می گویم یکی می دانیی کاش
حیات لعب و لهوست اینچ دیدی
حیوه طیبه نامی شنیدی
حیات ای دوست تو بر تو فتادست
بهر تویی درون نوعی نهادست
الست انگه که بشنودی که بودی
نبودی بود بودی کان شنودی
حیاتی داشتی انگه کنون هم
ببین کین دو حیاتت هست چون هم
ترا چون از یکی گفتن خبر نیست
وزان نوع حیاتت هیچ اثر نیست
چو از نطق و حیاتت بی نشانی
حیوه و نطق ذره چون بدانی
میامرزاد یزدانش بعقبی
که گویدفلسفه ست این گونه معنی
زجامی دیگر ست این گونه اسرار
ندارد فلسفی با این سخن کار
محقق این به چشم تیز بیند
دو عالم با بکلی یک چیز بیند
همه عالم ببیند بند بوده
کند آن بند بوده جمله سوده
دهد بر باد تا پیچش نماند
چو هیچی باشد او هیچش نماند
کسی کین دید و چشمش این صفا یافت
به نور صدر عالم مصطفی یافت
ز کونین ار شوی پاک و مجرد
نیاید راست بی نور محمد
اگر راه محمد را چو خاکی
دو عالم خاک تو گردد زپاکی
ز قول فلسفی گو دور میباش
زعقل و زیرکی مهجور میباش
به عقل ار نقش این اسرار بندی
میان گبر کان زنار بندی
ورای عقل چندان طور بیش است
که بعد و هم را در غور بیش است
چو جز در زیرکی نبود ترا دست
ز کوزه آن تراود کاندر و هست
بگویم اعتقاد خویش با تو
اگر چه کی شود این بیش باتو
همان مذهب که مشتی پیر زن داشت
مرا آن مذهب است اینک سخن راست
بسی بشناسی و چون من کرد عاجز
علی الحق این بود دین عجایز
بکل آن پیر زن دادست اقرار
ترا در ره بهر جزویست انکار
جو تو بی علت چون و چرایی
اگر آیی تو بی علت نیایی