" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایه والتمثیل

یکی مفلوج بودست و یکی کور
از آن هر دو یکی مفلس دگر عور
نمی یارست شده مفلوج بی پای
نه ره می برد کور مانده برجای
مگر مفلوج شد بر گردن کور
که این یک چشم داشت و آن دگر زور
بدزدی برگرفتند این دو تن راه
به شب در دزدیی کردند ناگاه
چو شد آن دزدی ایشان پدیدار
شدند آن هر دو تن آخر گرفتار
از آن مفلوج برکندند دیده
شد آن کور سبک پی، پی بریده
چوکار ایشان بهم بر می نهادند
در آن دام بلا با هم فتادند
چو جان روی و تن روی دو رویند
اگر اندر عذابند از دو سویند
چو محجوبند ایشان در عذابند
میان آتش سوزان خرابند
عذاب عاشقان نوعی دگر دان
وزآن بسیار کس را بی خبر دان
عذاب جان عاشق از جمالیست
که جان را طاقت آن چون محالیست
اگر فانی شود زان رسته گردد
بقایی در فنا پیوسته گردد
مثالی گفت این را پیر اصحاب
که دریایی نهی بر پشته آب
مثالی نیز پروانه ست و آتش
که نارد تاب آتش جان دهد خوش
ز نور آن همه عالم بیفتد
بریزد کوه و موسی هم بیفتد
اگر تو خوکنی بی تو در آن نور
بدان نزدیک باشی و از آن دور
چنان کان طفل را غواص دانا
بصد لطفش فرود آرد به دریا
که تا آن طفل با دریا کند خوی
مگر داند شد از دریا گهر جوی
چو پیدا شد جمال یوسف از دور
جهان چون مصر جامع گشت از نور
زنان مصر چون رویش بدیدند
بیک ره دستها بر هم بریدند
زبیهوشی چنان گشتند دل سوز
که نامد یادشان از قوت چل روز
زلیخا گم نشد در کار او زود
که او خو کرده دیدار او بود
ببین آخر که آن پروانه خوش
چگونه می زند خود را بر آتش
چو از شمعی رسد پروانه را نور
درآید پرزنان پروانه از دور
زعشق آتشین پروا نماند
بسوزد بالش و پروا نماند
اگر چه چون بسوزد سود بیند
ولیکن هم ز آتش دود بیند
درین دیوان سرای ناموافق
چو پروانه نبینی هیچ عاشق
چنان در جان او شوقیست از دوست
که نه از مغز اندیشد نه از پوست
چو لختی بر زند در کوی معشوق
بسوزد در فروغ روی معشوق
خدایا زین حدیثم ذوق دادی
چو پروانه دلم را شوق دادی
چو من دریای شوق تو کنم نوش
زشوق تو چو دریا می زنم جوش
زشوقت آمدم در عالم خاک
زشوقت می روم با عالم پاک
زشوقت در کفن خفتم بنازم
زشوقت در قیامت سر فرازم
اگر هر ذره من گوش گردد
زشوقت نام تو مدهوش گردد
اگر هر موی من گردد زبانی
نیابد جز ز نام تو نشانی
گر از هر جزو من چشمی شود باز
نبیند جز ترا در پرده راز
گر از من ذره ماند و گر هیچ
ترا خواند ترا داند دگر هیچ