چو مرد آن پیرمرد پیر اصحاب
مگر آن شب مریدش دید در خواب
بپرسیدش که هین چون بود حالت
که می کردند زمن ربک سئوالت
چنین گفت او که دیدم آن دو تن را
خدایم را سپردم خویشتن را
مرا گفتند ای خوش برده خوابت
خدایت کیست و چیست اینجا جوابت
سخن گوی جهان در هیچ بابی
نشد وا خانه از بهر جوابی
چنین گفتم که من از تنگنایی
بدل کردم سرایی نه خدایی
شوید از من بحق چون از کمان تیر
بحق گویید می گوید فلان پیر
ترا چندان که ریک و برگ و موییست
بهر یکصد هزار اسرار جوییست
تو بااین جمله پاکان دل افزای
فراموشم نکردی در چنین جای
مرا کاندر دو عالم جز تو کس نیست
فراموشت کنم اینم هوس نیست