" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایه والتمثیل

سرای خود به غارت داد شاهی
در افتادند غارت را سپاهی
غلامی پیش شاه ایستاد بر پای
دران غارت نمی جنبید از جای
یکی گفتش که غارت کن زمانی
که گر سودی بود نبود زیانی
بخندید اوکه این بر من حرامست
که روی شاه سود من تمامست
مرا در روی کردن نگاهی
بسی خوشتر که از مه تا به ماهی
دل شه گشت خرم زان یگانه
جواهر خواست حالی از خزانه
بسی جوهر به اعزاز و نکو داشت
بدست خویشتن در پیش او داشت
که بر گیر آنچ می خواهی ترا باد
که کردی گرامی جان من شاد
غلامش دست خود بگشاد از هم
سر انگشت شه بگرفت محکم
که ما را کار با این اوفتادست
چه جوهر چه خزانه جمله با دست
چو تو هستی مرا دیگر همه هست
همه دستم دهد چون تو دهی دست
همی هرگز مباد آن روز را نور
که من از تو بدون تو شوم دور
چو جانان آمد از جان کم نیاید
همه این جوی توکان کم نیاید
دو گیتی را نجوید هر که مردست
یکی را جوید او کین هر دو گردست
چو هر لذت که در هر دو جهان هست
ترا در حضرت او بیش از آن هست
چرا پس ترک دو جهان می نگیری
چو مشتاقان پی آن می نگیری
یکی را خواه تا در ره نمانی
فلک رو باش تا در چه نمانی
شواغل دور کن مشغول اوشو
چو خود را گم کنی در حق فرو شو
اگر از دیده خود دور افتی
همی در عالم پر نور افتی
بهشت آدم بدو گندم بدادست
توهم بفروش اگر کارت فتادست
نه سید گفت بعضی را بتدبیر
سوی جنت کشند نگه بزنجیر