یکی پشه شکایت کرد از باد
به نزدیک سلیمان شد به فریاد
که ناگه باد تندم در زمانی
بیندازد جهانی تا جهانی
به عدلت باز خر این نیم جان را
وگرنه بر تو بفروشم جهان را
سلیمان پشه را نزدیک بنشاند
پس آنگه باد را نزدیک خود خواند
چو آمد باد از دوری به تعجیل
گریزان شد ازو پشه به صد میل
سلیمان گفت نیست از باد بیداد
ولیکن پشه می نتواند استاد
چو بادی می رسد از می گریزد
چگونه پشه با صرصر ستیزد
اگر امروز دادی نیم خرما
برستی هم زدوزخ هم ز گرما
وگر یکبار آوردی شهادت
حلالت شد بهشت با سعادت
وگر چیزی ورای این دوجویی
شبت خوش باد بیهوده چو گویی
طلب مردود آمد راه مسدود
چو مقصودی نمی بینم چه مقصود
وگرتو گرم رو مردی درین کار
برو تا پینه بر کفشت زند یار
اگر صد قرن می گردی چو گویی
نمی دانم که خواهی یافت بویی
بپنداری ببردی روزگارت
تو این کیستی با این چه کارت