عزیزی بد که تا شد شصت ساله
هوای گوشت بودش یک نواله
اگر چه دست می دادش ولیکن
نبود از نفس نامعلوم ایمن
مگر روزی شنود از دور بویی
روان شد نفس را از دیده جویی
که چون شد شصت سال از بهرالله
ازین بریان مرا یک لقمه خواه
دلش بر نفس می سوخت برخاست
که تابوکش تواند لقمه خواست
روان شد بر پی آن بوی بسیار
ز زندان بوی می آمد پدیدار
بزد در تا در زندان گشادند
یکی را داغ بر ران می نهادند
زداغش بوی بریان می برآمد
وزان غم نفس را جان می برآمد
چو پیرآن دید بی خود گشت در حال
چو مرغی می زد اندر ره پرو بال
زبان بگشاد کای نفس زبون گیر
اگر بریانت می باید کنون گیر
ز دوری بوی بریان شنیدی
چو بریانی بدیدی در رمیدی
عزیزان را چنین بریان دهد دست
تو پنداری که این اسان دهد دست
ترا چون نیست روزی چند سوزی
که نتوان شد برون از پیش روزی
برو دل گرم کن در سوز عقبی
که تا در سایه مانی روز عقبی
ترا دل هست لیکن هست معزول
ولی در آرزوی نفس مشغول
مثال ده بران این جزیره
مثال آن بز است و آن حظیره
که تا آن بز قدم بیرون نهادست
بسی سر در طغار خون نهادست
پی خود گیر خیز ای خیره سرکش
گلیم خود ز آب تیره برکش
بزن گردن کزین نبود دریغی
نهاد کافر خود را به تیغی
ازین کافر مسلمانی نیاید
که از روزن نگه بانی نیاید
نه هرگز از فضولی سیر گردد
نه هرگز هیچ کارش دیر گردد
وگر دیرش دهد یک آرزو دست
سگی گردد زخشم اما سگی مست
گر از یک کام او گیری کناره
زند در یک زمانت صد هواره
خریست این نفس خر را بنده بودن
کجا باشد نشان زنده بودن