شنودم من که بودست اوستادی
که خر گم کرده را آواز دادی
چو کرد این کار سال شصت و هفتاد
پس هفتاد و یک در نزع افتاد
چو عزرائیلش اندر پرده آمد
مگر پنداشت خر گم کرده آمد
به جست از جای بودش روزنی پیش
برون کرد از در روزن سر خویش
زبان بگشاد کای یاران که هستید
خری باجل که دید اینجا فرستید
عزیزا هر که دلال خری راست
خری زیست و خری مرد و خری خاست
چو عیسی زنده میرای زنده پاک
که تاچون خر نمیری در گوی خاک
دو بیماریست جانت را و تن را
ز هر دو دورگردان خویشتن را
ز بیماری تن مرگت رهاند
به بیماری جان مرگت رساند
برو زین هر دو بیماری جدا شو
ویا گرداب چندینی بلا شو
تو رنجوری و رنجت آز دنیاست
که رنجوری مادرزاد عقبی است
اگر اینجا نگردد از تو آن دور
بمانی از کمال جاودان دور
چو در دنیا بمردن اوفتادی
یقین می دان که در عقبی بزادی
به دنیا در به مرگ افتادن تست
به عقبی در بمردن، زادن تست
چو اینجا مردی آنجا زادی ای دوست
سخن را باز کردم پیش تو پوست
خوشی این جهان خواری آنجاست
هوا و حرص بیماری آنجاست
به وقت مرگ جهدی کن به اکراه
که بیماریت نبود با تو هم راه
اگر اینجا نه مرد کار آیی
به عقبی کودکی بیمار آیی
کسی کاین جا زمادر کو
دو چشم او به عقبی کی گشاید
کسی کو کور عقبی داشت جان را
چو کور این جهانست آن جهان را
ازینجا برد باید چشم روشن
وگر چشمی بود چون چشم سوزن
اگر با خود بری یک ذره نوری
بود ز آن نور خورشیدت حضوری
اگر یک ذره نورت گشت هم راه
بقدر آن شوی ز اسرا آگاه
وزآن پس نور تو بر می فزاید
در تو پهن تر بر می گشاید
به بسیاری برآید اندک تو
شود دانای بالغ کودک تو
چو با هم آید آن نور فراوان
شود آن جمله بر جان تو تاوان
نه چون ریگ زمین بسیار گردد
بهم پیوندد و کهسار گردد
وگر بی هیچ نوری مرده باشی
میان صد هزاران پرده باشی
بمانی چون پیازی پوست بر پوست
همی سوزی چو نبود مغزت ای دوست
زبی مغزی چنان در سوزمانی
که می سوزی نه شب نه روز دانی
وگر مغزی بود در پوست با تو
درون مغز آید دوست با تو
اگر درپرده دل مغز داری
دلی پر کار و کاری نغز داری
چو تخم مرغ دارد مغز پرده
در آتش همچو یخ گردد فسرده
بمغز اندر ندارد نار کاری
که ممکن نیست جز در پوست ناری
چو خواهی کرد بر آتش گذاره
ترا از مغز اندک نیست چاره
بباید اندکت گر نیست بسیار
بباید دانه گر نیست خروار
چو اندک باشدت بسیار گردد
چو یک دانه بود خروار گردد
زتو گر دانه معنی برآید
از آن صد شاخ چون طوبی برآید
نمی بینی درختان سر افراز
که هر یک بیش تخمی نیست زآغاز
زخود غایب مشو در هیچ حالی
که تا هر ساعتی گیری کمالی
همی چندان که از خود می درآیی
ز زیر صورت خود می برآیی
نه درصورت به صد معنی گذشتی
از آنگه آمدی تا می گذشتی
در اول نطفه گشتی هم اینجا
کنون از عرش بگذشتی هم اینجا
همانی تو که بودی لیک آنست
که این ساعت ترا از حق نشانست
نشانی نه هویدا نه نهانیست
نشانیست آنک عین بی نشانیست
چو از صورت بر آیی در معانی
عیان گردد به چشم تو نشانی
ز صورت در گذر تا خاک گردی
که چون تو خاک گردی پاک گردی
کسی کو خاک گردد کل شود پاک
که اسرار دو عالم هست در خاک
ببین این جمله اسرار دگرگون
که سر می آورد از خاک بیرون
اگر نه خاک اصل پاک بودی
گل آدم کجا از خاک بودی
ولی با نفس سگ تا می نشینی
تو اسرار زمین هرگز نبینی
سگ نفس تو اندر زندگانی
برونست از نمکسار معانی