بمسجد در بخفت آن عالم راه
ستاد اندر نماز آن جاهل آنگاه
یکی ابلیس را دید ایستاده
بود گفتا چه کارست اوفتاده
لعین گفتا همی خواهم هم اکنون
که جاهل را برم از راه بیرون
ولیکن زان ندارم طاقت و تاب
که می ترسم از آن دانای در خواب
گر آن دانا نبودی پای بستم
چو مومی بود آن نادان بدستم
فغان زین صوفی در حلم مانده
ولی در حلم خود بی علم مانده
درین دریای مغرق غوطه باید
نه دام و زرق و دلق و فوطه باید
چو خس بر روی دریا در طوافی
چو غواصی ندانی چند لافی
سخن تا چند رانی در نهایت
که ماندی بر سر راه بدایت
چرا چندین بگرد کام گردی
که اهل درد را بدنام گردی
اگر در راه دین گردیت بودی
زنامردی خود دردیت بودی
هر آنکس را که درد کار بگرفت
همه جان و دلش دلدار بگرفت
اگر هرگز بگیرد درد دینت
شود علم الیقین عین الیقینت
بدرد آید درین ره هر که مردست
که کاوین عروس خلد دردست
سخن کان از سر دردی درآید
کسی کان بشنود مردی برآید
سخن کز علم گویی راست آنست
مرا از اهل دل درخواست آنست
وگرعلم لدنی داری ای دوست
بود علم تو مغز و علم ماپوست
چو علمت هست در علمت عمل کن
پس از علم و عمل اسرار حل کن
شتر مرغی که وقت کار کردن
چو مرغی و چو اشتر وقت خوردن
ترا با علم دین کاری بباید
بقدر علم کرداری بباید
ترا در علم دین یک ذره کردار
بسی زان به که علم دین به خروار
برو کاری بکن کین کار خامست
که علم دین ترا حرفی تمامست
کسی کو داند و کارش نبندد
برو بگری که او بر خویشتن خندد