یکی دریای بی پایان نهادند
وز آن دریا رهی با جان گشادند
یکی بر روی آن دریا برون شد
گهی مؤمن گهی ترسا برون شد
درین دریا که بی قعر و کنارست
عجایب در عجایب بی شمارست
زهی دریای بی پایان اسرار
که نه سر دارد و نه من پدیدار
گر آن دریا نه زیر پرده بودی
بکلی کردها ناکرده بودی
جهانی کرده چون پر شد بدان نور
نماند هست تا نبود از آن دور
اگر گویی چرا ماندست پرده
چو آنجا می نماید هیچ کرده
سخن اینجا زبان را می نشاید
که این جز عقل و جان را می نشاید
سخن را در پس سر پوش میدار
زبان را از سخن چین گوش میدار
کسی را نیست فهم این سخنها
تو با خود روی در روی آر تنها
مشو رنجه ز گفت هر زبانی
یقین داری مرنج از هر گمانی
چو دریا در تغیر باش دایم
چو مردان در تفکر باش دایم
کمال خود بدان کز بس تعظم
غلامان تو اند افلاک و انجم
هر آن چیزی که دی اندر ازل رفت
فلک امروز آن را در عمل رفت
هزاران دور می بایست در کار
که تا هم چون تویی آید پدیدار
بهر دم کز تو بر می آید ای دوست
چنان باید که پنداری یکی توست
همه عمرت اگر بیش است اگر کم
کمال جانت را شرط است دم دم
همی هر لحظه جان معنی اندیش
تواند کرد خود را رونقی بیش
چو اینجا لذتی فانی براندی
زصد لذات باقی باز ماندی
دمی کاین جا خوش آمد خورد و خفتت
دو صد چندان خوشی از دست رفتت
چو دنیا کشت زار آن جهان است
بکار این تخم که اکنون وقت آن است
زمین و آب داری دانه در پاش
بکن دهقانی و این کار را باش
نکو کن کشت خویش از وعده من
اگر بد افتدت در عهده من
اگر این کشت و زری را نورزی
در آن خرمن بنیم ارزن نیرزی
برو گر روز بازاری نداری
بکار این دانه چون کاری نداری
برای آن فرستادند اینجات
که تا امروز سازی برگ فردات
اگر بیرون شوی ناکشته دانه
توخواهی بود رسوای زمانه
دوکس را در ره دین تخم دادند
ره دنیا بهر کس بر گشادند
یکی ضایع گذاشت آن تخم در راه
یکی می پروریدش گاه و بیگاه
همی چون وقت بر خوردن درآمد
یکی بر سر دگر یک در سر آمد
بکاری بر درو کاید پدیدت
درو وقت گرو آید پدیدت