سبویی می ستد رندی ز خمار
که این ساعت گرو بستان و بردار
چو خورد آن باده گفتندش گرو کو
گرو گفتا منم گفتند نیکو
زهی نیکو گرو بر خیز و رو تو
نیرزی نیم جو وقت گرو تو
اگر ارزنده داری تو با خویش
نیرزی تو بنزد کس از آن بیش
ترا قیمت به علمست و به کردار
تو همچون من در افزودی بگفتار
بقدر آن که علم و کار داری
بدان ارزی بدان مقدار داری
فشاندم در معنی بر تو بسیار
ولی کی کور بیند در شهوار
تو چون نرگس همه چشمی نه بینا
چو سیسنبر همه گوشی نه شنوا
تو این ساعت که عقل و هوش داری
نه بنیوشی سخن نه گوش داری
دران ساعت که عقل و هوش شد پاک
مگر خواهی شنودن مرده در خاک