" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایه والتمثیل

شنود آن روستایی این سخن راست
که عنبر فضله گاوان دریاست
گوی پر آب اندر ده فرو کرد
بیامد از خری گاوی درو کرد
همه سرکین گاو از آب برداشت
بدان عنبر فروش آمد که زر داشت
بدو گفت این زمن بستان بده زر
کزین بهتر نبینی هیچ عنبر
چو مرد آن دیدگفتا سر بره آر
که این ریش ترا شاید نگه دار
چو هر کس پادشاه ریش خویش است
چو توشه را چنین عنبر بریش است
چو ریشت دید گاو این عنبرت داد
بریش از کون گاو این عنبرت باد
تو گرباحق به شب در راز گویی
دگر روز آن به فخری باز گویی
مکن گر بنده طاعت بهایی
که آن شرکی بود اندر خدایی
چو تو بفروختی طاعت به صد بار
یقین میدان که حق نبود خریدار
ریا و عجب کوه آتشین است
نمی دانی که کوه دوزخ این است
اگر تو طاعت ابلیس کردی
چو عجب آری در آن ابلیس گردی
جویی عجب تو گر طاعت جهانیست
مثال آتشی در پنبه دانیست