چنین گفتست آن خورشید اسلام
که طالع شد زبرج خاک بسطام
که من ببریده ام در گاه و بیگاه
سه باره سی هزاران سال در راه
چو ره دادند بر عرش مجیدم
هم آنجا پیش آمد بایزیدم
ندا کردم که یارب پرده بردار
زپرده بایزید آمد پدیدار
بپرسیدند ازو کای خاص درگاه
بایزد کی رسد بنده درین راه
چنین گفت او که هرگز کس رسیدست
عجب باشد گر اینجا کس ندیدست
بدو گفتند ای خورشید انور
چه چیز ست اندرین دریا عجب تر
عجب تر گفت نزدیک من آنست
که در دریا زخود کس را نشانست
کجا توزین عجب تر راز یابی
که یک شب نم ز دریا باز یابی
درین حضرت سه قطره ست و دو پندار
جداهرقطره را بحری پدیدار
یکی دوزخ اگر پندار زشت است
دوم پندار نیکو را بهشت است
سوم قطره ست در دریای اسرار
که آنجانیست جان وجسم بیدار
مقام وحدت کل بی شک آنجاست
تو بی تو شو که اترک نفسک آنجاست
ترا نقدی بباید در ره دور
که جان را ذوق باشد دیده را نور
گر آن شایستگی حاصل کنی تو
هم اینجا آن جهان منزل کنی تو
حضوری چون ترا هم راه باشد
دلت شایسته آن راه باشد
خرامان می شوی در عالم عشق
نگه داری اساس محکم عشق
اگر سرما شود ناگه پدیدار
وگر گرما شود در ره پدیدار
چو عشقت هم دم و هم راه باشد
ترا سرما نه و گرما نباشد
تو خواهی که جمع آیی بیندیش
تو هر ساعت پریشانی کنی بیش
تو را دادند آب زندگانی
تو در آبی چنین کو واره رانی
اگر سوی دهی ره می بری تو
چرا از مه دهی غافل تری تو
برو دل جمع دار ای دوست امروز
که تافردا نمانی در تف و سوز
چو زیر خاک دل پر خون کنی تو
گرت انسی نباشد چون کنی تو
پراکنده مشو تا وا نمانی
حضوری جوی تا تنها نمانی
ندانم تا دل آسوده جان برد
دل شوریده آنجا کی توان برد
زحق باید که چندان یاد داری
که گم گردی گر از یادش گذاری
چو دل پر یاد حق داری زفانت
بود در آخرت هم راه جانت
بسی یادش کن و گم شو در آن یاد
چنین کردند مردان جهان یاد