" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایت والتمثیل

یکی شاگرد احول داشت استاد
مگر شاگرد را جایی فرستاد
که ما را یک قرابه روغن آنجاست
بیاور زود آن شاگرد برخاست
چو آنجا شد که گفت و دیده بگماشت
قرابه چون دودید احول عجب داشت
بر استاد آمد گفت ای پیر
دو می بینم قرابه من چه تدبیر
زخشم استاد گفتش ای بداختر
یکی بشکن دگر یک را بیاور
چو او دردیدن خود شک نمی دید
بشد این یک شکست آن یک نمی دید
اگر چیزی همی بینی تو جز خویش
تو هم آن احول خویشی بیندیش
تو هر چیزی که می بینی تو آنی
ولی چون در غلط ماندی چه دانی
یکی از بایزید این شیوه درخواست
که هر چیزی که پنهانست و پیداست
زعرش و فرش و کونین این همه چیست
همه گفتا منم چون مردم از زیست
هر آنگه کین نهاد از هم فروشد
همین عالم همان عالم فروشد
نماند هیچ اگر تو می نمانی
که تو هم این جهان هم آن جهانی
از آنگه بازکین عالم نهادند
بنا بر قالب آدم نهادند
نهادی بوالعجب داری تو در اصل
پلاسی کرده اندر اطلسی وصل
اگر صد قرن می گردی چو پرگار
نیاید وصل گاه تو پدیدار
اگر بر آسمان گر بر زمینی
جزین چیزی که می بینی نبینی
وگر در جوهرت چشمی شود باز
دو عالم بر تو افشانند از آغاز
در آن ساعت که آن چشم آیدت پیش
دو عالم در تو گم گردد تو درخویش
تویی آن جوهری گر می ندانی
که برتر زین جهان و آن جهانی