مکر باز سپید شاه برخاست
بشد تا خانه آن پیر زن راست
چو دیدیش پیر زن برخاست از جای
نهادش در بر خود بند بر پای
سبوسی تر خوشی در پیش او کرد
نهادش آب و مشتی جو فرو کرد
کجا آن طعمه بود اندر خورباز
که بازاز دست شه خوردی در اعزار
کژی مخلب و چنگل بدیدش
بدان تا چینه بر چند بچندش
به آخر هم بخورد آن چینه را باز
به صد سختی طپیدن کرد آغاز
همه بالش ببرید و پرش کند
که تا با او بماند بوک یک چند
زهر سویی درآمد لشگر شاه
بدان سان باز را دیدند ناگاه
بشه گفتند کار پیر زن باز
که چون سر گشته شد زان پیر زن باز
شهش گفتا چه گویم با چنین کس
جوابش اینچ او کردست این بس
الا ای خواب خوش برده ز نازت
بدست پیر افتاده بازت
مرا صبر ست تا این باز ناگاه
به صد غیرت رسد با حضرت شاه
به پیش شه ندانم تا چه گویی
تو این دم خفته فردا چه گویی