غلامی با طبق می رفت خاموش
طبق را سر بپوشیده به سرپوش
یکی گفتش چه داری بر طبق تو
مکن کژی بگو با من به حق تو
غلامش گفت ای سر گشته خاموش
چرا پوشیده اند این بر تو سر پوش
ز روی عقل اگر بایستی این راز
که تو دانستیی بودی سرش باز
که می داند که چرخ سالخورده
چه می سازد به زیر هفت پرده
سپهر بوالعجب زو پر شگفت است
که یک یک دوره اونا گرفتست
به پیش چار طاق هفت پوشش
بدین بازو که یارد کرد کوشش
فلک را کیسه پردازیست پیوست
که کارش بوالعجب بازیست پیوست
زپرگاری که در بر می بگردد
زبس سر گشتگی سر می بگردد
که داند کین فلکها را چه دورست
نهان در زیر هردورش چه جورست
ازین گلشن که گلهاش از ستاره است
چو بی کاران نصیب ما نظاره است
بداند هرک دارد در هنر دست
که او را جز روش کاری دگر هست
فلک جستی بسی زد در تک و تاز
نیافت از هیچ سو گم کرده را باز