" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایه والتمثیل

حکیمی را یکی زر در بدل زد
حکیم اندر حق او این مثل زد
که در دامت چنان آرم به مردی
که بر یک جست ده گردم بگردی
زهی هیبت که گردون یک اثر دید
که بر یک جست چندینی بگردید
اگر صد قرن دیگر زود گردد
چو از دودیست هم در دود گردد
جهان را گر فراز و گر فرودست
گل تیره است و یا دود کبودست
فلک گر دیر گر زودست گردان
میان این گل و دودست گردان
بدین پر قوتی که افلاک گردد
کجا از بهر مشتی خاک گردد
چنین جرمی عظیم القدر ای دوست
نگردد از پی مشتی رگ وپوست
چنین دریا بما عاجز نگردد
زبهر شب نمی هرگز نگردد
مگس پنداشت کان قصاب دمساز
برای او در دکان کند باز
چه می گویم عجب نیست از خدایی
که بهر دانه داند آسیایی
فلک گردان زبهر جان پاکست
نه از بهر کفی آبست و خاکست
قدم در نه درین ره همچو مردان
که خدمت کارتست این چرخ گردان
ولیکن روزکی چندی جهاندار
درین حبس زمین کردت گرفتار
که تا چون بگذری زین حبس فانی
تمامت قدر آن گلشن بدانی
از آن کانی که جانها گوهر اوست
فلک از دیر گه خاک در اوست
فلک در جنب آن کان اصل گردیست
که آن کانرافلک چون لاژوردیست
چو در فهم گهر جان می کنی تو
چگونه فهم آن کان می کنی تو
بسی کوکب که بر چرخ برین است
صدو ده بار مهتر از زمینست
بباید سی هزاران سال از آغاز
که تا هریک بجای خود رسد باز
اگر سنگی بیندازی از افلاک
بپانصد سال افتد بر سر خاک
زمین در جنب این نه سقف مینا
چو خشخاشی بود بر روی دریا
ببین تا تو ازین خشخاش چندی
سزد گر بر بروت خود بخندی
چو خشخاشی همی پوشی توازناز
کجا یابی تو این خشخاش راباز
تو زین خشخاش کی آگاه کردی
که سی سوراخ در خشخاش کردی
ازین نه چار طاق پرستاره
بتو نرسد مگر لختی نظاره