شنودم من که غولی روستایی
به شهر آمد بدست بی نوایی
ندیده بود اندر ده مناره
تعجب کرد و آمد در نظاره
یکی را گفت این نیکو درختی است
همانا دست کشت نیک بختی است
بگو تیمار دار کار این کیست
کجا شد برگ این و بار این چیست
جواب او چنین گفتند در حال
که این بار آورد طنگی بهر سال
کسی را دردسر گر هست و سخت است
همه داروش طنگ این درخت است
بسی بگریست مرد از بی نوایی
که مرد از دردسر این روستایی
برو گفتند برشو طنک کن باز
که تابی درد سر گردی سرافراز
سلیم القلب بر روی مناره
روان شد عالمی در وی نظاره
چو نیمی بر شد آن بی پاو بی دست
فرو افتاد و گردن خرد بشکست
به نادانی چنین پاکیزه استاد
زبهر درد سر سرداد بر باد
زبس کان بی سرو بن درد سر برد
سر دردش نبود از درد سر مرد
از آن سر داد بر باد آشکاره
که مسجد برد برتر از مناره
الا ای چون الف افتاده بر هیچ
برونت چون مناره اندرون هیچ
میان بستی چو موری لنگ در راه
که بر مویی روان گردی سوی ماه
ترا در راه چندان تفت و بادست
که پیل از وی بگردن بر فتادست
چنین بادیت در راه و تو چون مور
به مویی می شوی بر مه زهی کور
چه گر اعمی بسی از خود بلافد
به شب در چاه مویی چون شکافد
چه جویی چون نیابی خویش را باز
چه بنشینی به جوی از خویشتن راز
همه بر تو تو بر هیچی زهی کار
بگو چونست بر هیچ این همه بار
توی و تو نه آن طرفه معجون
نه هیچی تو نه از هیچی تو بیرون