بمنبر بر امامی نغز گفتار
زهر نوعی سخن می گفت بسیار
یکی دیوانه گفتش می چه گویی
ز چندین گفت آخر می چه جویی
جوابش داد حالی مرد هشیار
که چل سال است تا می گویم اسرار
بهر مجلس یکی غسلی بیارم
چنین مجلس چرا آخر ندارم
جوابش داد آن مجنون مفلس
که چل سال دگر می گوی مجلس
همی کن غسل و این اسرار می گوی
گهی قرآن و گه اخبار می گوی
چو سال تو رسد از چل به هشتاد
به نزدیک من آی آنگاه چون باد
کواره با خود آر ای دوغ خواره
که با دوغت کنم اندر کواره
به عمری این کواره بافتی تو
ولیکن دوغ در وی یافتی تو
سبد در آب داری می ندانی
سر اندر خواب داری می ندانی
بسی خورشید اندر دشت تابد
ولیکن دشت او را در نیابد
مرا صبر ست تا این طبل پرباد
دریده گردد و بی بانگ و فریاد
اگر بینا شود چشمت باسرار
نماند عالم و دیار و آثار