چنین گفتست آن دریای پرنور
که خاک او به خرقانست مستور
که در عالم فقیر آن است کامل
که اندر فقر خود باشد سیه دل
بگویم با تو این معنی مکن جنگ
که تا نبود پس از رنگ سیه رنگ
سواد وجه فقر آید بدارین
نسنجد ذره ای در فقر کونین
چه می گویم که یک تن چون پیمبر
نیابد فقر کلی رنج کم بر
مرا کار تو می آید به بازی
که با اسپان تازی لاشه بازی
مزن دم چون نیی درخورد این راز
تن اندر کار ده با وقت می ساز
بگرد پرده اسرار کم گرد
که نبود مرد این اسرار هر مرد
نیابی در دریای معانی
وگر یابی هم آنجا غرقه مانی
کسی کو کنه این اسرار جوید
کلید گنج در بازار جوید
چو پی گم کرده اند از راه اسرار
چگونه پی بری ای مرد هشیار
کسی کین راز پی برد از نهانی
هم او گم کرد پی تو تا ندانی
بماندی گوش بر در، چشم بر راه
ببر پی تا بیابی پیر آگاه
اگر خواهی که در را باز یابی
به عجز اقرار ده تا باز یابی
قبای راز بر بالای جان نیست
که جانرا از چنین رازی نهان نیست
کسی کو در این اسرار بشناخت
همان در را بدین دریا در انداخت
درین دریا گهرهای معانی
که می داند بگو تا تو بدانی
به پنجه سال چون شد سوزنی راست
کنون آن سوزن اندر قعر دریاست
بسی سکان درین دریا باستاد
چو آب از سر بشد در قعر افتاد
بسی سودای این تقویم پختیم
هنوز از خام کاری نیم پختیم
بسی گفتیم کز اهل درونیم
هنوز از ابلهی از در برونیم
بسی اندوه گوناگون بخوردیم
بسی برخاک خفته خون بخوردیم
بسی چون عنکبوتان خانه رفتیم
بسی همچون مگس افسانه گفتیم
بهر پر کان کسی پرد پریدیم
بهر تک کان کسی بدود دویدیم
گهی با رند در می خانه بودیم
گهی رخ در در بت خانه سودیم
گهی زنار ترسایان ببستیم
گهی در دیر ترسایان نشستیم
گهی با کافران در جنگ بودیم
گهی با آتش اندر سنگ بودیم
گهی سجاده بر دوش اوفکندیم
گهی در بحر دل جوش اوفکندیم
گهی اندر چله سی پاره خواندیم
گهی چون وحشیان آواره ماندیم
گهی باکوف در ویرانه بودیم
گهی با صوف در کاشانه بودیم
گهی در خاره دل پر خار کردیم
گهی در دشت جان ایثار کردیم
گهی سر بر سر زانو نهادیم
گهی در های وهوی هو فتادیم
گهی از فخر فوق عرش رفتیم
گهی از عار تحت عرش خفتیم
گهی با باز جان پرواز کردیم
گهی صد در به آهی باز کردیم
گهی بوده گهی نابوده کردیم
گهی کشتیم و گه هیچی درودیم
بسی در پویه این راز گشتیم
کنون بر نا امیدی باز گشتیم
بسی مردی بکردیم و چرخیدیم
کنون نادیده بویی ناپدیدیم
بسی این راه را از سر گرفتیم
کنون این نیز بر دیگر گرفتیم
بسی سیلی و ماه و سال خوردیم
قدحها زهر مالامال خوردیم
بسی گفتیم دل آرام نگرفت
بسی رفیتم ره انجام نگرفت
کنون رفت آنک حرف از خویش خواندیم
ناپروای کار خویش ماندیم