بر آن پیر زن شد مرد مهجور
که بر گوسر گذشتی گفت هین دور
سر کس می ندارم این زمان من
که سر گم کرده ام این ریسمان من
ببین چندین طلب کار دگرگون
زفان ببریده و سر داده بیرون
چه گویم چون زفان این ندارم
دلم خون گشت جان این ندارم
فلک گر چه بسی بر بوک بشتافت
لباس سوک یافت از درد نایافت
چه گر کوه این حقیقت را کمر بست
بریخت آخر که بادش بود در دست
چو دریا هر که زینجا قطره برد
ز رنج تشنگی هم خشک لب مرد
اگر خورشید گویم بارخی زرد
شود در گوش هر شب هم بدین درد
اگر ماه است می بینی که هرماه
سپر بندازد از حیرت درین راه
زمین خود خاک بر سر دارد از غم
فلک سرگشته در افسوس و ماتم
دهان آلوده عرش و در شکم هیچ
گرفته لوح لوح از سر قلم هیچ