" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایه والتمثیل

عزیزی گفت از عرش دلفروز
خطاب آید به خاک تیر هر روز
که آخر از خدا آنجا خبر نیست
خبر ده آنکه نتوان بی خبر زیست
همه حیران و سر گردان بماندیم
درین وادی بی پایان بماندیم
که می داند که حال رفتگان چیست
به خاک اندر خیال خفتگان چیست
همه رفتند پر سودا دماغی
فرو مردند چون روشن چراغی
همه چون حلقه بر درماند گانیم
همه در کار خود درماندگانیم
زهی دردی که درمانی ندارد
زهی راهی که پایانی ندارد
به یک ره هیچ کس را هیچ ره نیست
که جز درپایه بودن دست گه نیست
که داند تا چه شربت های پر زهر
بکام ما فرود آمد ازین قهر