" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایه والتمثیل

خراسی دید روزی پیر خسته
که می گردید اشتر چشم بسته
بزد یک نعره و در جوش آمد
که تا دیری از آن با هوش آمد
به یاران گفت کین سر گشته اشتر
زفان حال بگشاد از دلی پر
که رفتم از سحر گه تا شبانگاه
مگر گفتم ز پس کردم بسی راه
چو بگشادند چشمم شد در ستم
که چندین رفته بر گام نخستم
بر آن گام نخستینم جمله
اسیر رسم و آیینیم جمله
بقای ما بلای ماست ما را
که راحت در فنای ماست ما را
اگر شادی است ما را گر غم از ماست
که بر ما هرچ می آید هم از ماست
چه بودی گر وجود ما نبودی
دریغا کز دریغا نیست سودی
وجود جان به مرگ تن نیرزد
که عمری زیستن مردن نیرزد
بلا شک هستی ما پستی ماست
که ما را نیستی ازهستی ماست
اگر هستی ما نابوده بودی
ز چندین نیستی آسوده بودی
من حیران کزین محنت حزینم
شبان روزی ز دیری گه چنینم
همه کام دلم از خود فنا نیست
که در عین فنا عین بقا نیست
دلم خوانی شد ای ساقی تو دانی
مرا فانی مکن باقی تو دانی
ز رشگ برق جانم دود گیرد
که دیر آمد پدید و زود میرد
در هر پیر زن می زد پیمبر
که ای زن در دعا با یادم آور
ببین تا خود چه کاری سخت افتاد
که خواهد آفتاب از ذره فریاد
یقین می دان که شیران شکاری
درین ره خواستند از مور یاری
همی درمان تو نابودن تست
بنابودن فرو آسودن تست
چه راحت بیش از آن دانی و چه ناز
که فانی گردی و از خود رهی باز
فنا بودی فنایی شو زهستی
که چون از خود فنا گشتی برستی
نه گل بی خار و نه می بی خمارست
ترا با تو بسیار کارست
به جز تو دشمن تو هیچ کس نیست
که دشمن هیچ کس را هم نفس نیست
ترا با تو چو چیزی در میانست
کناری گیر کاین جا بیم جانست
چه وادیست این که هر گامی است پر چاه
چه دریاست این که ما رانست بر راه
درین دریا نه تن نه جان پدیدست
نه سر پیدا و نه پایان پدیدست
گر افریدون و گر افراسیابی
درین دریا تو هم یک قطره آبی
اگر بادی ز خرمن برد کاهی
چرا می داری این ماتم بماهی
چو دهقانان دین را نیز مرگیست
درین دریا چه جای کاه بر گیست
باستغنا نگر گرمی ندانی
غم کاهی مخور ای کاهدانی
عزیزا بی تو گنجی پادشایی
برای خویشتن بنهاد جایی
اگر رأیش بود بردارد آن گنج
وگرنه هم چنان بگذارد آن گنج
چرا چندین فضولی می کنی تو
ظلومی و جهولی می کنی تو
ترا بهر چه می باید خبر داشت
که آن گنج از چه بنهاد از چه برداشت
چو تو اندر میان آن نبودی
زمانی کاردان آن نبودی
چو شه گنجی که خود بنهاد برداشت
چرا پس خواجه این فریاد برداشت
مزن دم گرچه عمر تو عزیزست
که اکنون نوبت یک قوم نیزست
جهان سبز گلشن کشت زاریست
که گه دروی خزان گه نو بهاریست
چو تخمی کشته شد دیگر دمیدست
چو این یک بدروند آن یک رسیدست
چو برسیدند و روزی چند بودند
چو تخمی زیر چرخ چرخ سودند
بدین سانست کردار زمانه
یکی را باش گر هستی یگانه