یکی پرسید از آن مجنون پرغم
که رمزی بازگوی از خلق عالم
چنین گفتا که خلق این خرابه
همه هستند کالوی قرابه
بنادانی چو آن حجام استاد
دمی خوش می کشند از خون و زباد
سزد گر از جهان بسیار گویی
که خوش وقتیست کز وی رازجویی
سزد گر سینه پرآتش شوی زو
که در وقت گرستن خوش شوی زو
برو خوشی عالم سر فروپوش
سخن در پرده دل دار خاموش
بشادی از تو گر یک دم برآید
پی یک شادیت صد غم درآید
وصالی بی فراقی قسم کس نیست
که گل بی خار و شکر بی مگس نیست
جهان بی وفا نوری ندارد
دمی بی ماتمی سودی ندارد
اگر سیمیت بخشد سنگ باشد
وگر عذریت خواهد لنگ باشد
هزاران حرف ناکامی بخوانیم
که تا در عمر خود کامی برانیم
اگر کامیست در کام بلاییست
وگر گنجیست زیر اژدرهاییست
اگر تختست بس نااستواریست
وگر عمرست بس ناپایداریست
جهان بی وفا جای سپنج است
ز مرکز تا محیط اندوه و رنج است
نمی دانم کسی را بی غمی من
که تا دستی درو مالم دمی من
چو هست و نیز می آید غم و بار
نه و نیزم همی آید غم کار
اگر آدم نخوردی گندمی را
کجا بودی جوی غم مردمی را
بسیصد سال آدم مانده غمناک
ز بهر گندمی خون ریخت بر خاک
پدر او بود و اصل او بود ما را
بیک گندم هدف شد صد بلا را
اگر تو لقمه ای خواهی بشادی
محالست این که از آدم بزادی
چو او را گندمی بی صد بلا نیست
ترا هم لقمه بی غم روا نیست
برو تن در غم بار گران ده
بسی جان کن چو جان خواهند جان ده
نمی بینم ترا آن مردی و زور
که بر گردون روی نارفته با گور
اگر زیر و زبر گردانی افلاک
نمی آرد کسی باد از کفی خاک
چه خیزد از تو ای افتاده در دام
صبوری کن صبوری و بیارام
که گفتت ک آتشی در خویشتن زن
مکن خاک از سر خود بازتن زن
برو گر عاقلی نظاره گی باش
وگر دیوانه ای یک بارگی باش
چو مقصودی نمی بینی ازین تو
چنین تا کی زنی سر بر زمین تو
مزن سر بر زمین ای مرد غمناک
که سر بر خشت خواهی بود در خاک
مزن بر روی این گردون ناساز
که هم گردون بر روی تو زند باز
چخیدن هم چو آتش کی بود سود
که بیرون اید از هر روزن این دود
نچخ چندین چو ناکام اوفتادی
فرو ده تن چو در دام اوفتادی
جگر خواری دل مست جگر خوار
که کس را برنیامد بی جگر کار