شنودم من که جایی بی دلی بود
نه از دل هم چو ما بی حاصلی بود
زدندش کودکان سنگی زهر راه
تگرگی نیز پیدا گشت ناگاه
بسوی آسمان برداشت سر را
که چون بردی دل این بی خبر را
تگرگ و سنگ کردی بر تنم بار
شدی تو نیز با این کودکان یار
چه می گویم برو ای غافل مست
که یار تو نیالاید بتو دست
نیی تو اهل یار و یار دورست
تو دور از کار و ز تو کار دورست
یقین می دان که خورشید سرافراز
نخواهد شد بسوی کس سرانداز
بپیش آفتاب نام بردار
چه سارخک و چه پیل آید پدیدار
فراغت بین که در بنیاد کارست
مچخ کین کار ساز استاد کارست
سخن در پرده گوی از پرده سازی
رها کن این خیال و پرده بازی
چو شادی نیست دل در غم فرو بند
چو هم دم نیست بر لب دم فرو بند
جوامردا سخن در پرده می دار
که با هر دون نشاید گفت اسرار
مرا عمریست تا دربند آنم
که تا با هم دمی رمزی برانم
نمی یابم یکی هم دم موافق
فغان زین هم نشینان منافق
اگر این کار ما از هم نشین است
عذاب دوزخ از بئس القرینست
دلا خاموش چون محرم نیابی
مزن دم زانک یک هم دم نیابی
چو مردان خوی کن دایم سه طاعت
خموشی و صبوری و قناعت
طریق مرد عزلت جوی کن ساز
اگر مردی ز مردم خوی کن باز
ترا مردان دنیا ره زنانند
مگر مردان نیند ایشان زنانند
ز یک سو باده و ز یک سوی شاهد
میان خلق چون مانی تو زاهد
گذر کن زین نشیمن گاه دیوان
جهانی خلق دیوان غریوان
یکی در سور دیگر در مصیبت
زفان و دل پر از تزویر و غیبت
جهان از گفت بیهوده برآمد
همه عالم درای استر آمد
درین ره صد هزاران سر چو گویست
چه جای کار و بار و گفت وگویست
اگر جان گویم اندر خون بماندست
وگر تن او ز در بیرون بماندست
چو جان سر باز نشناسید از پای
چه آید زین تن افتاده بر جای
چو در خونابه می گردند جانها
چه برخیزد ز بوده استخوانها
بزرگان را رخی پراشک خونیست
چه جای خرده گیران کنونیست
کسی کز عقل صد کل را کلاه است
ز کوری همچو بی مغزان راهست
چو موسی هرک کوران را عصا شد
ز فرعونان ره پیرش خطا شد
نه چندانست در ره رهزن تو
که گر گویم بگرید دشمن تو
ضرورت می بباید شد چه پیچی
توکل کن که او داند که هیچی
براه عاشقان بر زن قدم تو
چه باشی از سگی در راه کم تو
که آن سگ چون ازین ره شمه یافت
بسنگ و چوب زین ره سر نمی تافت
نمی خورد و نه یک دم خواب می کرد
نگه بانی آن اصحاب می کرد
تو گر مرد رهی در ره فرو شو
قدم در نه فدای راه او شو
گرت گویند سر در راه ما باز
بدین شادی تو دستار اندر انداز
بصد حمله سپر گر بفکنی تو
چو آن دیوانه بس تر دامنی تو