بدان دیوانه گفت آن مرد مؤمن
که هر کو شد بکعبه گشت ایمن
فراوان تن زد آن دیوانه در راه
که تا درمکه آمد پیش درگاه
هنوز از کعبه پای او بدر بود
که بربودند دستارش ز سر زود
یکی اعرابی را دید بی نور
که دستارش بتک می برد از دور
زفان بگشاد آن مجنون بگفتار
که اینک ایمنی آمد پدیدار
چو دستارم ز سر بردند بر در
میان خانه خود کی ماندم سر
نشان ایمنی بر سر پدیدست
بخانه چون روم بر در پدیدست
ولی جایی که صد سر گوی راهست
چه جای امن دستار و کلاه است
هزاران سر برین در ذره ای نیست
هزاران بحر اینجا قطره ای نیست
هزاران جان نثار افتد بر آن سر
که بربایند دستارش بر آن در
تو تا بیرون نیایی از سر و پوست
نیابی ایمنی بر درگه دوست
ز تو تا هست باقی یک سر موی
یقین می دان که نبود ایمنی روی
نشان امن این ره بی شک اینست
شب معراج و اترک نفسک اینست
اگر پیدا شوی حیران بمانی
وگر پنهان شوی پنهان بمانی