" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایه و التمثیل

مگر بیمار شد آن تنگ دستی
که دایم کونه هیزم شکستی
به پرسش رفت غزالی بر او
نشست از پای اما بر سر او
بدو گفتا که بهتر گردی این بار
مخور غم زین جوابش داد بیمار
که بهتر گشته گیرم ای خردمند
شکسته بار دیگر کونه ای چند
چه بر هم می نهی چون آخر کار
فرو خواهد فتاد از هم به یک بار
زسود خود مشو خشنود دنیا
اگر مردی زیان کن سود دنیا
یقین می دان که مرد راه آنست
که سود این جهان او را زیانست
ز بی هیچی خود پیچش نباشد
نباشد هیچش ار هیچش نباشد
بزرگانی که دین مقصود ایشانست
زیان کار دنیا سود ایشانست
به دنیا ملک عقبی زان خریدند
که این صدساله سختی سود دیدند
تو نیز ای مانده در دنیای فانی
چنین بیع و شری کن گر توانی
زیان آمد همه سود من و تو
فغان از زاد وز بود من و تو
بزادن جمله در شوریم و آشوب
بمردن جمله در زیر لگد کوب
جهان تا بود ازو جان می برآمد
یکی می رفت و دیگر می درآمد
جهان را ماه شادی زیر میغ است
همه کار جهان درد و دریغ است
جهان با سینه پر درد ما را
خوشی در خواب خواهد کرد مارا
زببدادی جهان داند جهان سوخت
نباید گرگ را دریدن آموخت
چنان می جادوی سازد زمانه
که کس دستش نبیند در میانه
بدست چپ نماید این شگفتی
تو پای راست نه در پیش و رفتی
ترا با جادویی او چه کارست
مقامت نیست دنیا ره گذارست
جهان بر ره گذر هنگامه کردست
تو بگذر زانک این هنگامه سردست
اگر کودک نیی بنگر پس و پیش
به هنگامه مه ایست ای دوست زین بیش
چه می خواهی ز خود بیرون بمانده
میان خاک دل پر خون بمانده
برو جان گیر و ترک این جهان کن
کم او گیرو داوش در میان کن
چه خواهی داو زین گردنده پرگار
که خواهی شد بداو او گرفتار
چه بخشد چرخ مردم را درآغاز
که در انجام نستاند از او باز
چو طاووسیست گردون پر گشاده
جهانی خلق را بر پر نهاده
بروز این آسمان دود کبودست
به شب آب سیاه آخر چه بودست
بماندی در کبودی و سیاهی
بمردی در میان آخر چه خواهی
برو زین گرد نای آبنوسی
چه زین درنده درزی می بیوسی
سخن تا چند گویی آسمان را
که بی شک بر زمین اندازد آنرا
زدست آسمان هر دل که جان داشت
گرش دست است هم بر آسمان داشت
فلک طشتی است پر اخگر زاختر
تودل پر تفت زیر طشت و اخگر
سزد گر پای بر آتش بماندی
که زیر آتشین مفرش بماندی
گر از خورشید فرق تو کله داشت
کله نتوانی از گردون نگه داشت
مرا باری دل از گردون فرو مرد
زبس کس کو برآورد و فرو برد
کرا این گنبد گردان برآرد
که نه در عاقبت از جان بر آرد
جهان خون بی حد و باک کردست
بسی زین تیغ زیر خاک کردست
فلک هر لحظه دیگر چیزت آرد
بهر ساعت بلایی نیزت آورد
عجب درمانده ام چون مبتلایی
که دل چون می چرخد با هر بلایی
بگو تا چند گاه اندوه و گه غم
فغان از روز و شب وز سال و مه هم
نگردد هیچ صبحی روز نزدیک
که تا بر ما نگردد روز تاریک
نگردد هیچ شامی شب پدیدار
که نه شب خوش کند شادی به یک بار
نگردد هیچ ماهی نو درین باب
که تا بر ما نپیمایند مهتاب
نگردد هیچ سالی نو ز ایام
که نه ده ساله از ما غم کند وام
حدیث ماه و سال و روز و شب بین
عجب بازی چرخ بوالعجب بین
چو شب انگشت ریزندش ببر در
بهر روزی ببایندش ز سر در
تنوری تافتست این دیر ناساز
کزو بی سوز ناید گرده باز
بتر زین درزمانه فتنه ای نیست
کزین چنبر رسن را رخنه ای نیست
اگر خواهی که تو بیرون گریزی
نه پایست و نه چنبر چون گریزی
که گفتت گرد چرخ چنبری گرد
که قد همچو سروت چنبری کرد
سپهری را که دریاییست پر جوش
شدی چون چنبر دف حلقه در گوش
ترا چون چنبر گردون فرو بست
چرا در گردنش چنبر کنی دست
سپهر چنبری چنبر بسی زد
چو حلقه بر در حق سر بسی زد
بسی چنبر بزد چون خاک بیزی
نیامد بر سر غربال چیزی
درین اندوه پشتش چنبری شد
لباس او زغم نیلوفری شد
تومی خواهی که بر خیزی ببازی
ازین چنبر جهی بیرون چو غازی
تو نشناسی الف از چنبری باز
مکن سوی سپهر چنبری ساز
گذر زین چنبر آن ساعت توانی
که جان بر چنبر حلقت رسانی
اگر صد گز رسن باشد بناکام
گذر بر چنبرش باشد سرانجام
زهی افسوس و حیلت سازی ما
زهی دوران چنبر بازی ما
جهانا طبع مردم خوار داری
که چندین خلق در پروار داری
یکایک را میان نعمت و ناز
بپروردی و خوردی عاقبت باز
جهانا کیست کز دور تو شادست
همه دور تو با جور تو بادست
جهانا غولی و مردم نمایی
که جو بفروشی وگندم نمایی
جهانا با که خواهی ساخت آخر
به کوری چند خواهی باخت آخر
دلا ترک جهان گیر از جهان چند
ترا هر دم ز دور او زیان چند
زدست نه خم پر پیچ ایام
چه می پیچی بخواهی مرد ناکام
جهان چون نیست از کار تو غمناک
چرا بر سر کنی از دست او خاک
چه سود ار خاک بر افلاک ریزی
که گرسنگی میان خاک ریزی
جهان را بر کسی غم خوارگی نیست
کسی را چاره جز بیچارگی نیست
جهان چون تو بسی داماد دارد
بسی عید و عروسی یاد دارد
نه بتواند زمانی شاد دیدت
نه یک دم از غمی آزاد دیدت
به عمری می دهد رنج مدامت
که تا کار جهان گیرد نظامت
به عمری جز بلا حاصل نبینی
که تا روزی بکام دل نشینی
چو بنشستی بر انگیزد بزورت
بزاری می دواند تا بگورت
تو تا بنشسته در دار فانی
نشسته رفته و می ندانی
مثالت راست چون گردست پیوست
که گرد آنگه رود بی شک که بنشست
زدور نه سپهر یک ده آیت
چه باید کرد چندینی شکایت
فلک سر گشته تر از تست بسیار
چه باید خواست زو یاری بهرکار
فلک عمری دوید اندر تک و تاز
که تاسر گشتگی دارد زخود باز
چو نتواند که از خود باز دارد
ترا چون در میان ناز دارد