مگر آن روستایی بود دلتنگ
به شهر آمد همی زد مطربی چنگ
خوشش آمد که مطرب چنگ بنواخت
کشید اولالکا در مطرب انداخت
سر مطرب شکست او چنگ بفکند
بروت روستایی پاک بر کند
چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر
زنادانی بروتی زد فرا شهر
که نزد من ندارد شهر مقدار
ولیکن بر بروتش بد پدار
جهان پر شیشه بر هم نهادست
اگر سنگی زنی بر تو فتادست
چو در معنی نه اهل راز باشی
به تاریکی چو مشت انداز باشی
اگر اینجای یک دم می زنی تو
هم اینجا بیخ عالم می زنی تو
چو هفت اندام تو افتاد در دام
چه گویی فارغم از هفت اندام
اگر گردد یک انگشت بریده
زعجز خود شوی پرده دریده
درین نه طشت خوان در گفت و گویی
بماندی همچو منجی در سبویی
تو خود در چه حسابی و زکجایی
که تو چون شیشه زیر آسیایی
نمی دانی که در بازار فطرت
به جز حق نیست بازرگان قدرت
تو پنداری که می آیی زجایی
زهی پندار تو ناخوش بلایی
چو خفاشی که از روزن برآید
زکنج آستان بیشش درآید
بگردد گرد باغ و راغ لختی
نشیند بر سر هر سر درختی
اگر موری سری یابد زجایی
چنان داند که گشت او پادشایی
به جز خود را نبیند در میانه
به مویی شاد گردد از زمانه
ولی چون آفتاب آتشین روی
نهد از آسمان سوی زمین روی
نماید در دل خفاش دستان
گریزان شیر می ریزد ز پستان
الا ای روز و شب مانند خفاش
شده هم رغم این یک مشت اوباش
به مویی چند چون خفاش قانع
زکوری عمر شیرین کرده ضایع
چو شب پر روز کوری باز مانده
شبان روزی اسیر آز مانده
نه روی آفتاب از دور دیده
نه چشمت رشته تای نور دیده
نیندیشی که چون خورشید جبار
زبرج وحدتی آید پدیدار
دلت شایستگی ناداده جانرا
چگونه تاب آرد نور آنرا
برو شایستگی خویش کن ساز
چو ذره پیش آن خورشید شو باز
برا ای ذره زین روزن که داری
که نیست این خانه بس روشن که داری
ترا رفتن ازین روزن صوابست
که صحرای جهان پر آفتابست
تو می گویی که نور من چنانست
که کس از نور من قدرم ندانست
سخن از قدر خود تا چند رانی
اگر خواهی که قدر خود بدانی
کفی خاک سیه برگیر از راه
تفش کن پس ببادش ده هم آنگاه
بدان کاغاز و انجام تو در کار
کفی خاکست اگر هستی خبردار
تو مشتی خاک و چندینی تغیر
تفکر کن مکن چندین تکبر
تکبر می کنی ای پاره خون
زچندین ره گذر افتاده بیرون
برو از سر بنه کبر و براندیش
که تا تو کیستی و چیست در پیش
خوشی دل بر جهان بنهاده ای تو
ببین تا خود کجا افتاده ای تو
چنین چرخی که گردتست گردان
چنین گویی که زیر تست میدان
اگر تو رفع و خفض آن نبینی
میان هر دو ساکن چون نشینی
رهی جویی بفکرت همچو مردان
بگردی در مضیق چرخ گردان
بسوی آشیان خود کنی ساز
درین عالم بجای خود رسی باز
بگردی گرد این مردار خانه
نترسی از طلسمات زمانه
چه گر، دریا همی بینی تو خاموش
ولی می ترس کاید زود در جوش