" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایه و التمثیل

مگر می رفت استاد مهینه
خری می برد بارش ابگینه
یکی گفتش که بس آهسته کاری
بدین آهستگی بر خر چه داری
چو پی بر باد دارد عمر هیچ است
ببین کین هیچ را صد گونه پیچ است
چنین عمری کزو جان تو شادست
چو مرگ آید بجان تو که بادست
اگر سد سکندر پیش گیری
زوقت خود نه پس نه پیش میری
ترا این مرگ هم پیشت نهادست
ولی روزی دو از پس اوفتادست
چو شاخی راهمی بری زدو نیم
دل شاخ دگر می لرزد از بیم
ترا دور فلک چندی گذارد
خود این مست استخوان چندی ندارد
همه کار جهان از ذره تا شمس
چه می پرسی کان لم تعن بالامس
اگر اسکندری دنیای فانیت
کند بر تو کفن اسکندرانیت
و گر رویین تر از اسفندیاری
ب آخر نیز او را چشم داری
نه کوه و گر کوه بلندی
چو کاهی گردی از بس مستمندی
نه دریا و گر دریای آبی
بپالایی و بپذیری خرابی
نه شیر و گر شیر ژیانی
تو روبه بازی گردون ندانی
نه پیل و گر خود پیل گیری
چو نمرودی بسارخکی بمیری
نه خورشید و گر هست این کمالت
چو در گردی پدید آید زوالت
نه سندان و گر سندان و پتکی
چو مرگ آید بر هواری بلنگی
نه آهن بسختی و بتیزی
و گر هستی بیک سستی بریزی
اگر تو شیر طبع و پیل زوری
زبهر طعمه کرمان گوری
همی آن دم که از تن جان برندت
میان زیره تا کرمان برندت
چو خفتی در کفن گشتی لگد کوب
تو خفته به خوری اما بسی چوب
تو گر خاکی و گر آتش نژادی
درین دولاب سیمابی چو بادی
بسا گلبرگ کز تب ریخت از بار
شد از تب ریزه تا کرمان به یک بار
چو بز تا چند خواهی بر کمر جست
که خواهی کام و ناکام این کمربست
فرو اندیش تا چندین زن و مرد
کجا رفتند با دلهای پر درد
همه صحرای عالم جای تا جای
سراسر خفته می بینم سراپای
همه روی زمین فرسنگ فرسنگ
تن سیمینست زلفین سیه رنگ
همه کوه و بیابان گام و ناگام
قد چون سرو بینم چشم بادام
همی در هیچ صحرا منزلی نیست
که در خاک رهش پر خون دلی نیست
زهر جایی که می روید گیاهی
برون می آید از هر برگش آهی
همه خاک زمین خاک عزیزانست
عزیزان برگ و عالم برگ ریزانست