یکی پرسید از آن دیوانه درده
که از کار خدا ما را خبر ده
چنین گفت او که تا گشتم من آگاه
خدا را کاسه گردیدم درین راه
به حکمت کاسه سر را چو بر بست
به بادش داد و آنگه خرد بشکست
اگر از خاک برگیری کفی خاک
بپرسی قصه از خاک غمناک
به صد زاری فرو گرید چو میغی
زیک یک ذره بر خیزد دریغی
زاول روز این چرخ دل افروز
دریغ خلق می ساید شب و روز
تو گویی بر زمین هر ذره خاک
زفان حال بگشادند بی باک
که ما را زیر خاک افکندی آخر
تو هم زود این کمر بر بندی آخر
الا یا غافلان تا کی پسندید
که ما را زیر پای خود فکندید
در اول چون شما بودیم ماهم
چو ما گردید درآخر شما هم