" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایه و التمثیل

یکی دیوانه را دید شاهی
نهاده کاسه سر پیش راهی
به مجنون گفت با این کاسه دربر
چه سودا می پزی در کاسه سر
بشه گفتا که شه اندیشه کردم
ترا با خویشتن هم پیشه کردم
ندانم کله چون من گدایی است
ویا خود آن چون تو پادشاهی است
بپیمودم به عمری روی عالم
ترا قسمت سه گز آمد مرا هم
چه گرداری سپاه و ملک و کشور
دو گرده تو خوری دو من، برابر
چوتو همچون منی چندین تک و تاز
چه خواهی کرد از گردن بینداز
همه ارنفکنی از کردنت کل
همه فردا شود در گردنت غل
فکندی همچو سقا آب در پوست
نه آبست این که فردا آتشت اوست
عزیزا غم نگر غم خواریت کو
چو بادی عمر شد بیداریت کو
بیکدم مانده چون دم نماند
نمانی هیچ و هیچت هم نماند
ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاک بیزان
اگر گردون نبودی نامساعد
نکشتی خاک چندین سیم ساعد
مخسب ای دل سخن بپذیر آخر
زچندین رفته عبرت گیر آخر
بسی بر رفتگان رفتی به صد ناز
بسی بر تو روند آیندگان باز
چه می نازی اگر عمرت درازست
به جان کندن ترا چندین نیازست
اگر عمر تو صد سالست و گر بیست
جزین دم کاندرویی حاصلت چیست
نصیبت گر ترا صد سال دادست
دمی حالیست دیگر جمله بادست
همه عمرت غمست و عمر کوتاه
به مرگ تلخ شیرین کرد آنگاه
فرو می کرد از غم خون برویم
ندانم این سخنها چون بگویم
زبیم مرگ در زندانی فانی
بمردم در میان زندگانی
بسا جانا که همچو نیل در تن
همی جوشد درین نیلی نهنبن
چو دیگ عمر سربازست پیوست
اگر چون گربه می یازدبجان دست
چه سازم من که در دنیای ناساز
ندارد گربه شرم و دیگ سرباز
برو ای دل چو دیگی چند جوشی
نهنبن ساز خود را از خموشی
درین دیگ بلا پختی بصد درد
که هستم چون نمک در دیگ در خورد
سیه دل تر ز دیگی ای گنه کار
فرو گیر ای سیه دل دیگت از بار
برون شد دیگت از سر می ستیزی
که در هر دیگ همچون کفچلیزی
چه گویم طرفه مرغی تو بهر کار
که از دیگم برایی سرنگوسار
بتو هر ساعتی جانی دگر نه
زلاف خویش دیگی نیز برنه
زخوان و کاسه خو چند لافی
زسودا کاسه سردار صافی
همه مالک تو و ملک تو یک سر
زملکی کم ز گاورسست کمتر
هر آن ملکی که از جان داریش دوست
نیرزد هیچ چون مرگ از پی اوست
اگر ملک تو شد صحرای دنیا
سرانجامت دو گز خاکست ماوا
چو بهر خاک زادستی ز مادر
برین پشتی چه سازی باغ و منظر
کسی کوخانه چندان ساخت کوبود
چو شهدش خانه شیرین ونکو بود
چو جانت شیب خواهد بود در خاک
سر منظر چه افرازی بر افلاک
نه ز آغاز و انجامت خبر دار
میان خاک و خون ماندی گرفتار
نگه کن اول و آخر تو درخویش
که تا ازپس چه بود و چیست از پیش
رحم بودست جای خون نخستت
بخاک آیی زخون چون خون بشستت
به اول می شدی از خون پدیدار
ب آخر زیر خاک ره گرفتار
میان خاک و خون شادی که جوید
ترا عاقل درین معنی چه گوید
زهی غفلت که با چندین تم و تار
میان خاک و خون بر ساختی کار
تو گر پاکی و گر ناپاک رفتی
زخونی آمدی با خاک رفتی
میان خاک و خون شادی چه جویی
نه جز بنده آزادی چه جویی
میان چون بندگان در بند محکم
که نبود بی غمی فرزند آدم
اگر آکنده از سیم و زر گنج
نخواهی خورد یک دم آب بی رنج
میان در بند کین در بر گشادست
مکن سستی که سختت اوفتادست
کجا دارد ترا چندین سخن سود
برو کاری بدست خود بکن زود
که کاری کان بدست خویش کردی
یکی را صد هزاران بیش کردی