" rel="stylesheet"/> "> ">

آغاز

دریغا دیده ره بین نداری
به غفلت عمر شیرین می گذاری
بسر بردی به غفلت روزگار
مگر در گور خواهی کردکاری
الا ای حرص در کارت کشیده
چو شد قد الف وارت خمیده
اگر طاعت کنی اکنون نه زانست
که می ترسی که مرگت ناگهانست
بسی شادی بکردی کام راندی
کنون چون پیر گشتی بازماندی
ز دارو کردنت ای پیر تا کی
بمی باید شدن تدبیر تا کی
نشد یک ذره کم ای پیر آزت
نکردستند گوی از شیر بازت
کنون زشتست حرص از مردم پیر
گنه خود چون بود با موی چون شیر
چو مویت شیر شد ای پیر خیره
مکن آلوده شیرت را بشیره
بکف در آتشین داری نواله
که در پیری بکف داری پیاله
چو می شویی به آب تلخ تن را
بشوی از اشگ شور خود کفن را
مکن روباه بازی و بیا رام
که پیه گرگ در مالیدت ایام
نمی ترسی که از کوی جهانت
تو غافل در ربایند از میانت
تو خوش بنشسته و گردون دونده
تو مرغ دانه کش عمرت پرنده
تو خفته عمر بر پنجاه آمد
کنون بیدار شو که گاه آمد
چو گر عمری بدنیا خون گرستی
نه بس کاری است این کاکنون گرستی
چه کارست این که در دنیا فانیست
جهانی کار کار آن جهانیست
غم خودخور که کس را از تو غم نیست
چه می گویم ترا حقا که هم نیست
ترا افتاد اگر افتاد کاری
که کس را نیست بر دل از توباری
زمرگت گر کسی دل ریش دارد
زخود ترسد که آن در پیش دارد
کسی کز مرگ تو بسیار گرید
زمرگ خود بترسد زار گرید
زمانی لب ز خندیدن ببندد
به صد لب یک زمان دیگر بخندد
ترا افتاد کار ای پیر خون خور
به ایمان گر توانی جان برون بر
نخواهی بود با کس در میانه
تو خواهی بود با تو جاودانه
نترسی زانک فردا هم درین سوز
همه با خود گذرانت چو امروز
کنون من گفتم و رفتم به زودی
بکشتم می ندانم تا درودی
کنون با گفت افتادست کارم
که اگر طاعت کنم طاقت ندارم
کنون چون زندگانی رخت در بست
به سوی خاک رفتم باد در دست
کنون گرشاد و گر غمناک رفتم
دلی پر آرزو با خاک رفتم
جهان پر غمم بسیار دم داد
سپهر گوژ پشتم پشت خم داد
غم من چند خواهد کرد بردار
ندارم جز زفانی هیچ بر کار
بسی در دین و دنیا راز راندم
بدین نرسیدم و زان باز ماندم
دمم شد سرد و دل برخاست از دست
که بر فرقم زپیری برف بنشست
چو شد کافور موی مشگ بارم
کفن باید که من کافور دارم
همه مویم چو کافوری سپیدست
چو مشکی بوده اکنون مشک بیدست
زمویم تاسپیدی جایگه کرد
جهان بر من سرپستان سیه کرد
چنان افتاده ام از پای پیری
که از کس می نیابم دست گیری
جوانان طعنه خوش می زنندم
به طعنه در دل آتش می زنندم
ولیکم هست صبر آنک ایشان
چو من بیچاره گردند و پریشان