ترا در ره بسی ریگست ای دوست
ز یک یک ریگ بیرون ای از پوست
زیک یک ریگ اگر تو می کشی بار
بسی به زانک از کوهی بیک بار
هوا و کبر و عجب و شهوت و آز
دروغ و خشم و بخل و غفلت و ناز
همه سر در کمینت می شتابند
که تا چون برتو ناگه دست یابند
همه ریگیست اگر در هم زند دست
شود کوهی و در زیرت کند پست
بپرهیز ار دل تو مرد دین است
که کوه آتشین دوزخ اینست
یقین می دان که هرچ آرایش است آن
همه جان ترا آلایش است آن
چه خواهی آنچ ناپرورده تست
چه جویی آنچ ناگم کرده تست
اگر حق یک درم از داده خویش
زتو بستاند ای افتاده خویش
چنان ناحق شناسی تو گیرد
دو گیتی نا سپاسی تو گیرد
تویی اینجا بیک جوز چنین مست
ولی صد ملل آنجا دادی از دست
ترا چون جای اصلی این جهان نیست
به دنیا غره بودن جای آن نیست
جهان بی وفا جز ره گذر نیست
ترا چندین تحمل در سفر چیست
خردمندان تو جانی و تنی آی
چراغی در میان گلخنی آی
چو خواهد گشت گلخن بوستانت
چراغی گو درین گلخن بمانت
درین نه کاسه جان سوز دل گیر
گرت روزی عروسی کرد تقدیر
عروسی گر کنی بردار بانگی
منادی کن که کاسه ده بدانگی
اگر چون یونسی در قعر عالم
چو جانت جوف ماهی شد مزن دم
و گر چون یوسفی باروی چون ماه
قناعت کن درین بیغوله چاه
قناعت کن ب آبی و بنانی
حساب خود چه گیری بازیابی
همه کار جهان ناموس و نام است
اگر نه نیم نان روزی تمام است
برو هر روز ساز نیم نان کن
دگر بنشین و کار آن جهان کن
فراغت در قناعت هرک دارد
زمهر و مه کلاهش ترک دارد