" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایه و التمثیل

در آمد آن فقیر از خانقاهی
نهاده بر سر از ژنده کلاهی
یکی گفتش بطیبت ای خردمند
کلاه ار می فروشی قیمتش چند
جواب این بود آن درویش دین را
بکل کون نفروشم من این را
بسی خلقم خریدار کلاه اند
بکل کون از من می بخواهند
بنفروشم که دانم بهتر ارزد
که یک نخ زود وگیتی گوهر ارزد
چه دانی تو که من در سر چه دارم
چو من خود بی سرم افسر چه دارم
دلا بیدار شو گر هست دردیت
که ناوردند بهر خواب و خوردیت
گرفتم جمله عالم بخوردی
ندانی جستن از مردن بمردی
ترا تا کی زتو ای آفت خویش
تویی آفت تو هم بر خیز از پیش
بگو تا کی زبی شرمی و شوخی
چه سنگین دل کسی، کویی کلوخی
بکن هر چت همی باید کژو راست
اگر این را نخواهد بود واخواست
اگر چون خاک ره زر خواهدت بود
زخاک راه بستر خواهد بود
ترا چرخ فلک در چرخه انداخت
که بر یک جو زرت صد نرخه انداخت